PDA

View Full Version : آموزنده: الاغ و امید!



مهدی کرامتی
سه شنبه 07 اردیبهشت 1389, 13:20 عصر
الاغ و امید

کشاورزی الاغ پیری داشت که یک روز اتفاقی به درون یک چاه بدون آب افتاد. کشاورز هر چه سعی کرد نتوانست الاغ را از درون چاه بیرون بیاورد.


پس برای اینکه حیوان بیچاره زیاد زجر نکشد، کشاورز و مردم روستا تصمیم گرفتند چاه را با خاک پر کنند تا الاغ زودتر بمیرد و مرگ تدریجی او باعث عذابش نشود.

مردم با سطل روی سر الاغ خاک می ریختند اما الاغ هر بار خاک های روی بدنش را می تکاند و زیر پایش می ریخت و وقتی خاک زیر پایش بالا می آمد، سعی می کرد روی خاک ها بایستد.
روستایی ها همینطور به زنده به گور کردن الاغ بیچاره ادامه دادند و الاغ هم همینطور به بالا آمدن ادامه داد تا اینکه به لبه چاه رسید و در حیرت کشاورز و روستائیان از چاه بیرون آمد ...


نتیجه اخلاقی: مشکلات، مانند تلی از خاک بر سر ما می ریزند و ما همواره دو انتخاب داریم: اول اینکه اجازه بدهیم مشکلات ما را زنده به گور کنند و دوم اینکه از مشکلات سکویی بسازیم برای صعود!

مهدی کرامتی
سه شنبه 07 اردیبهشت 1389, 13:22 عصر
یكی از كشاورزان منطقه ای، همیشه در مسابقه‌ها، جایزه بهترین غله را به ‌دست می‌آورد و به ‌عنوان كشاورز نمونه شناخته شده بود.

رقبا و همكارانش، علاقه‌مند شدند راز موفقیتش را بدانند.

به همین دلیل، او را زیر نظر گرفتند و مراقب كارهایش بودند. پس از مدتی جستجو، سرانجام با نكته‌ عجیب و جالبی روبرو شدند. این كشاورز پس از هر نوبت كِشت، بهترین بذرهایش را به همسایگانش می‌داد و آنان را از این نظر تأمین می‌كرد. بنابراین، همسایگان او می‌بایست برنده‌ مسابقه‌ها می‌شدند نه خود او!

كنجكاویشان بیش‌تر شد و كوشش علاقه‌مندان به كشف این موضوع كه با تعجب و تحیر نیز آمیخته شده بود، به جایی نرسید. سرانجام، تصمیم گرفتند ماجرا را از خود او بپرسند و پرده از این راز عجیب بردارند.

كشاورز هوشیار و دانا، در پاسخ به پرسش همكارانش گفت: «چون جریان باد، ذرات باروركننده غلات را از یك مزرعه به مزرعه‌ دیگر می‌برد، من بهترین بذرهایم را به همسایگان می‌دادم تا باد، ذرات باروركننده نامرغوب را از مزرعه‌های آنان به زمین من نیاورد و كیفیت محصول‌های مرا خراب نكند!»

همین تشخیص درست و صحیح كشاورز، توفیق كامیابی در مسابقه‌های بهترین غله را برایش به ارمغان می‌آورد.


نتیجه: گاهی اوقات لازم است با كمك به رقبا و ارتقاء كیفیت و سطح آنها، كاری كنیم كه از تأثیرات منفی آنها در امان باشیم

Mahmood_M
سه شنبه 07 اردیبهشت 1389, 13:59 عصر
نتیجه: گاهی اوقات لازم است با كمك به رقبا و ارتقاء كیفیت و سطح آنها، كاری كنیم كه از تأثیرات منفی آنها در امان باشیم
به نظرتون این یه کار منفی نیست ! ، هدفش از کمک کردن سود کردن خودش بوده ، وگرنه در نهایت به همسایه ها هم اون بذر مرغوبی که بهشون داده بود هم نمی رسه ! و بذرهای نامرغوب دوباره میاد توی مزرعشون ... !!

saied_hacker
سه شنبه 07 اردیبهشت 1389, 13:59 عصر
چند قورباغه از جنگلی عبور می کردند که ناگهان دو تا از آنها به داخل گودالی عمیق افتادند. بقیه قورباغه ها در کنار گودال جمع شدند و وقتی دیدند که گودال چقدر عمیق است، به دو قورباغه دیگر گفتند که راه چاره ای برای خروج از چاله نیست و شما به زودی خواهید مُرد.
دو قورباغه، این حرفها را نشنیده گرفتند و با تمام توان کوشیدند تا از گودال بیرون بپرند. اما قورباغه های دیگر مدام می گفتند که دست از تلاش بردارند چون نمی توانند از گودال خارج شوند.
بالاخره یکی از دو قورباغه تسلیم گفته های دیگر قورباغه ها شد و دست از تلاش برداشت و سر انجام به داخل گودال پرت شد و مُرد.
قورباغه دیگر اما با تمام توان برای بیرون آمدن از گودال تلاش می کرد. هر چه بقیه قورباغه ها فریاد می زدند که تلاشِ بیشتر فایده ای ندارد، او مصمم تر می شد؛ تا اینکه بالاخره از گودال خارج شد.
وقتی بیرون آمد بقیه قورباغه ها از او پرسیدند: «مگر تو حرفهای ما را نمی شنیدی؟»
معلوم شد که قورباغه ناشنواست. در واقع او در تمام مدت فکر می کرده که دیگران او را تشویق می کنند.

saied_hacker
سه شنبه 07 اردیبهشت 1389, 14:07 عصر
مردي متوجه شد که گوش همسرش سنگين شده و شنوايي اش کم شدهاست...

به نظرش رسيد که همسرش بايد سمعک بگذارد ولي نمي دانست اينموضوع را چگونه با او درميان بگذارد. به اين خاطر نزد دکتر خانوادگي شانرفت و مشکل را با او درميان گذاشت.
دکتر گفت: براي اينکه بتواني دقيقتربه من بگويي که ميزان ناشنوايي همسرت چقدر است، آزمايش ساده اي وجود دارد. اين کار را انجام بده و جوابش را به من بگو...
«ابتدا در فاصله 4 مترياو بايست و با صداي معمولي ، مطلبي را به او بگو. اگر نشنيد، همين کار رادر فاصله 3 متري تکرار کن. بعد در 2 متري و به همين ترتيب تا بالاخره جواببدهد.»
آن شب همسر آن مرد در آشپزخانه سرگرم تهيه شام بود و خود او دراتاق پذيرايي نشسته بود. مرد به خودش گفت: الان فاصله ما حدود 4 متر است. بگذار امتحان کنم.
سپس با صداي معمولي از همسرش پرسيد:
«عزيزم ، شامچي داريم؟» جوابي نشنيد بعد بلند شد و يک متر به جلوتر به سمت آشپزخانه رفتو همان سوال را دوباره پرسيد و باز هم جوابي نشنيد. بازهم جلوتر رفت و بهدر آشپزخانه رسيد. سوالش را تکرار کرد و بازهم جوابي نشنيد. اين بار جلوتررفت و درست از پشت همسرش گفت: «عزيزم شام چي داريم؟» و همسرش گفت:
«مگهکري؟!» براي چهارمين بار ميگم: «خوراک مرغ»! حقيقت به همين سادگي و صراحتاست.
مشکل، ممکن است آن طور که ما هميشه فکر ميکنيمدر ديگران نباشد؛شايد در خودمان باشد...

saied_hacker
سه شنبه 07 اردیبهشت 1389, 14:14 عصر
نها بازمانده يك كشتي شكسته توسط جريان آب به يك جزيره دورافتاده برده شد، او با بيقراري به درگاه خداوند دعا مي‌كرد تا او را نجات بخشد، او ساعتها به اقيانوس چشم مي‌دوخت، تا شايد نشاني از كمك بيابد اما هيچ چيز به چشم نمي‌آمد.

سرآخر نااميد شد و تصميم گرفت كه كلبه اي كوچك خارج از كلك بسازد تا از خود و وسايل اندكش را بهتر محافظت نمايد، روزي پس از آنكه از جستجوي غذا بازگشت، خانه كوچكش را در آتش يافت، دود به آسمان رفته بود، بدترين چيز ممكن رخ داده بود، او عصباني و اندوهگين فرياد زد: «خدايا چگونه توانستي با من چنين كني؟»

صبح روز بعد او با صداي يك كشتي كه به جزيره نزديك مي‌شد از خواب برخاست، آن مي‌آمد تا او را نجات دهد.

مرد از نجات دهندگانش پرسيد: «چطور متوجه شديد كه من اينجا هستم؟»

آنها در جواب گفتند: «ما علامت دودي را كه فرستادي، ديديم!»

آسان مي‌توان دلسرد شد هنگامي كه بنظر مي‌رسد كارها به خوبي پيش نمي‌روند، اما نبايد اميدمان را از دست دهيم زيرا خدا در كار زندگي ماست، حتي در ميان درد و رنج.

دفعه آينده كه كلبه شما در حال سوختن است به ياد آوريد كه آن شايد علامتي باشد براي فراخواندن رحمت خداوند.

براي تمام چيزهاي منفي كه ما بخود مي‌گوييم، خداوند پاسخ مثبتي دارد،

تو گفتي «آن غير ممكن است»، خداوند پاسخ داد «همه چيز ممكن است»،

تو گفتي «هيچ كس واقعاً مرا دوست ندارد»، خداوند پاسخ داد «من تو را دوست دارم»،

تو گفتي «من بسيار خسته هستم»، خداوند پاسخ داد «من به تو آرامش خواهم داد»،

تو گفتي «من توان ادامه دادن ندارم»، خداوند پاسخ داد «رحمت من كافي است»،

تو گفتي «من نمي‌توان مشكلات را حل كنم»، خداوند پاسخ داد «من گامهاي تو را هدايت خواهم كرد»،

تو گفتي «من نمي‌توانم آن را انجام دهم»، خداوند پاسخ داد «تو هر كاري را با من مي‌تواني به انجام برساني»،

تو گفتي «آن ارزشش را ندارد»، خداوند پاسخ داد «آن ارزش پيدا خواهد كرد»،

تو گفتي «من نمي‌توانم خود را ببخشم»، خداوند پاسخ داد «من تو را ‌بخشيده ام»،

تو گفتي «من مي‌ترسم»، خداوند پاسخ داد «من روحي ترسو به تو نداده ام»،

تو گفتي «من هميشه نگران و نااميدم»، خداوند پاسخ داد «تمام نگراني هايت را به دوش من بگذار»،

تو گفتي «من به اندازه كافي ايمان ندارم»، خداوند پاسخ داد «من به همه به يك اندازه ايمان داده ام»،

تو گفتي «من به اندازه كافي باهوش نيستم»، خداوند پاسخ داد «من به تو عقل داده ام»،

تو گفتي «من احساس تنهايي مي‌كنم»، خداوند پاسخ داد «من هرگز تو را ترك نخواهم كرد»،

منبع (http://forum.behps.com/)


برا این که کپی پیست نکم اینجا 12 صفحه داستان اموزنده داره می تونید برید اینجا (http://www.bazyrayaneh.com/forum/showthread.php?t=1996&page=2)

مرتضی پیروزی
چهارشنبه 08 اردیبهشت 1389, 00:39 صبح
روزی بنده ای صالح هر وقت که به پشت سرش نگاه میکرد علاوه بر رد پای خودش، رد پای خدا رو هم میدید، روزی به مشکل بزرگی برخورد کرد، و وقتی که به پشت سر خودش نگاه کرد
در عین ناباوری فقط یک جفت رد پا دید! ناراحت شد و به خدا گفت: خدایا من که همیشه تو
رو عبادت میکردم و همیشه با من بودی، چرا الآن تو مشکلات منو تنها گذاشتی؟؟
خدا در خطاب به بنده فرمود: ای بنده من اون رد پایی که در مشکلات دیدی، رد پای من بود و
من تو را در آغوش گرفته بودم و از مشکلات عبور میدادم.......

alireza_s_84
شنبه 11 اردیبهشت 1389, 09:06 صبح
پروفسور حسابی چند نظریه مهم در علم فیزیک داشتند که مهم ترین وآخرین آن ها نظریه بی نهایت بودن ذرات بود، در این ارتباط با چندین دانشمند اروپایی مکاتبه و ملاقات می کنند و همه آنها توصیه می کنند که بهتر است که بطور مستقیم با دفتر پروفسور انیشتین تماس بگیرد بنابراین ایشان نامه ای همراه با محاسبات مربوطه را برای دفتر ایشان در دانشگاه پرینستون می فرستند بعد از مدتی ایشان به این دانشگاه دعوت میشوند و وقت ملاقاتی با دستیار انیشتین برایشان مشخص میشود پس ازملاقات با پروفسور شتراووس به ایشان گفته می شود که برای شما وقت ملاقاتی با پروفسور انیشتین تعیین می شود که نظریه خود را بصورت حضوری با ایشان مطرح کنید.

پروفسور حسابی این ملاقات را چنین توصیف می کنند:
وقتی برای اولین بار با بزرگترین دانشمند فیزیک جهان آلبرت انیشتین روبرو شدم ایشان را بی اندازه ساده، آرام و متواضع یافتم و البته فوق العاده مودب و صمیمی! زودتر از من در اتاق انتظار دفتر خودش، به انتظار من نشسته بود و وقتی من وارد شدم با استقبالی گرم مرا به دفترکارش برد و بدون اینکه پشت میزش بنشیند کنار من روی مبل نشست، نظریه خود را درارتباط با بی نهایت بودن ذرات برای ایشان توضیح دادم، بعد از اینکه نگاهی به برگه های محاسباتی من انداختند، گفتند که ما یکماه دیگر با هم ملاقات خواهیم کرد.

یکماه بعد وقتی دوباره به ملاقات انیشتین رفتم به من گفت : من به عنوان کسی که در فیزیک تجربه ای دارم می توانم به جرات بگویم نظریه شما در آینده ای نه چندان دور علم فیزیک را متحول خواهد کرد باورم نمی شد که چه شنیده ام، دیگر ازخوشحالی نمی توانستم نفس بکشم، در ادامه اما توضیح دادند که البته نظریه شما هنوز متقارن نیست باید بیشتر روی آن کار کنید برای همین بهتر است به تحقیقات خود ادامه دهید من به دستیارم خواهم گفت همه امکانات لازم را در اختیار شما بگذارند، به این ترتیب با پیگیری دستیار و ارسال نامه ای با امضا انیشتین، بهترین آزمایشگاه نورآمریکا در دانشگاه شیکاگو، با امکانات لازم را در اختیار من قرار دادند و درخوابگاه دانشگاه نیز یک اتاق بسیار مجهز مانند اتاق یک هتل در اختیار من گذاشتند،اولین روزی که کارم را در آزمایشگاه شروع کردم و مشغول جابجایی وسایل شخصی بر روی میزم و کشوهای آن بودم، متوجه شدم یک دسته چک سفید که تمام برگه های آن امضا شده بود در داخل یکی از کشوها جا مانده است، بسرعت آن را نزد رئیس آزمایشگاه بردم و مسئله را توضیح دادم، رئیس آزمایشگاه گفت این دسته چک جا نمانده متعلق به شما است که تمام نیازمندیهای تحقیقاتی خود را بدون تشریفات اداری تهیه کنید این امکان برای تمام پژوهشگران این آزمایشگاه فراهم شده است، گفتم اما با این روش امکان سوءاستفاده هم وجود دارد؟ او در پاسخ گفت درصد پیشرفت ما از این اعتماد در مقابل خطاهای احتمالی همکاران خیلی ناچیز است.

بعد از مدتها تحقیق بالاخره نظریه ام آماده شد و درخواست جلسه دفاعیه را به دانشگاه پرینستون فرستادم و بالاخره روزدفاع مشخص شد، با تشویق حاضرین در جلسه، وارد سالن شدم و با کمال شگفتی دیدم انیشتین در مقابل من ایستاد و ابراز احترام کرد و به دنبال او سایر اساتید و دانشمندان هم برخواستند، من که کاملا مضطرب شده و دست و پای خود را گم کرده بودم با اشاره ی پروفسور انیشتین و نشتستن در کنار ایشان کمی آرام تر شده، سپس به پای تخته رفتم شروع کردم به توضیح معادلات و محاسباتم و سعی کردم که با عجله نظراتم را بگویم که پروفسور انیشتین من را صدا کرده و گفتند که چرا اینهمه با عجله؟ گفتم نمی خواهم وقت شما و اساتید را بگیرم ولی ایشان با محبت گفتند خیر الان شما پروفسور حسابی هستید و من و دیگران الان دانشجویان شما هستیم و وقت ما کاملا در اختیارشماست.

آن جلسه دفاعیه برای من یکی از شیرین ترین و آموزنده ترین لحظات زندگیم بود من در نزد بزرگترین دانشمند فیزیک جهان یعنی آلبرت انیشتین از نظریه خودم دفاع می کردم و مردی با این برجستگی من را استاد خود خطاب کرد و من بزرگترین درس زندگیم را نیز آنجا آموختم که هر چه انسان وجود ارزشمندتری دارد همان اندازه متواضع، مودب و فروتن نیز هست. بعد از کسب درجه دکترا انیشتین به من اجازه داد که در کنار او در دانشگاه پرینستون به تدریس و تحقیقاتم ادامه دهم.
برگرفته از کتاب خاطرات پرفسور حسابی

alireza_s_84
دوشنبه 13 اردیبهشت 1389, 10:39 صبح
سرنوشت پسر کشیش!

کشيشى يک پسر نوجوان داشت و کم‌کم وقتش رسيده بود که فکرى در مورد شغل آينده‌اش بکند.
پسر هم مثل تقريباً بقيه هم‌سن و سالانش واقعاً نمی‌دانست که چه چيزى از زندگى می‌خواهد و ظاهراً خيلى هم اين موضوع برايش اهميت نداشت.
يک روز که پسر به مدرسه رفته بود، پدرش تصميم گرفت آزمايشى براى او ترتيب دهد.
به اتاق پسرش رفت و سه چيز را روى ميز او قرار داد : يک کتاب مقدس، يک سکه طلا و يک بطرى مشروب.
کشيش پيش خود گفت : « من پشت در پنهان می‌شوم تا پسرم از مدرسه برگردد و به اتاقش بيايد . آنگاه خواهم ديد کداميک از اين سه چيز را از روى ميز بر می‌دارد ..»
اگر کتاب مقدس را بردارد معنيش اين است که مثل خودم کشيش خواهد شد که اين خيلى عاليست.
اگر سکه را بردارد يعنى دنبال کسب و کار خواهد رفت که آنهم بد نيست.
امّا اگر بطرى مشروب را بردارد يعنى آدم دائم‌الخمر و به درد نخوری خواهد شد که جاى شرمسارى دارد.
مدتى نگذشت که پسر از مدرسه بازگشت.
در خانه را باز کرد و در حالى که سوت می‌زد کاپشن و کفشش را به گوشه‌اى پرت کرد و يک راست راهى اتاقش شد. کيفش را روى تخت انداخت و در حالى که می‌خواست از اتاق خارج شود چشمش به اشياء روى ميز افتاد.
با کنجکاوى به ميز نزديک شد و آن‌ها را از نظر گذراند .
کارى که نهايتاً کرد اين بود که کتاب مقدس را برداشت و آن را زير بغل زد.
سکه طلا را توى جيبش انداخت و در بطرى مشروب را باز کرد و يک جرعه بزرگ از آن خورد .....
کشيش که از پشت در ناظر اين ماجرا بود زير لب گفت : « خداى من! چه فاجعه بزرگی! پسرم سياستمدار خواهد شد! »

Hossein Bazyan
دوشنبه 13 اردیبهشت 1389, 14:36 عصر
هرگز زود قضاوت نكن! (داستانك)

مرد مسني به همراه پسر ٢۵ ساله‌اش در قطار نشسته بود. در حالي كه مسافران در صندلي‌هاي خود نشسته بودند، قطار شروع به حركت كرد.
به محض شروع حركت قطار پسر ٢۵ ساله كه كنار پنجره نشسته بود پر از شور و هيجان شد.
دستش را از پنجره بيرون برد و در حالي كه هواي در حال حركت را با لذت لمس مي‌كرد فرياد زد: پدر نگاه كن درخت‌ها حركت مي‌كنند! مرد مسن با لبخندي هيجان پسرش را تحسين كرد.
كنار مرد جوان، زوج جواني نشسته بودند كه حرف‌هاي پدر و پسر را مي‌شنيدند و از حركات پسر جوان كه مانند يك كودك ۵ ساله رفتار مي‌كرد، متعجب شده بودند.
ناگهان جوان دوباره با هيجان فرياد زد: پدر نگاه كن درياچه، حيوانات و ابرها با قطار حركت مي‌كنند!
زوج جوان پسر را با دلسوزي نگاه مي‌كردند.
باران شروع شد چند قطره روي دست مرد جوان چكيد.
او با لذت آن را لمس كرد و چشم‌هايش را بست و دوباره فرياد زد: پدر نگاه كن باران مي‌بارد،‌ آب روي دست من مي‌چكد!
زوج جوان ديگر طاقت نياورند و از مرد مسن پرسيدند: ‌چرا شما براي مداواي پسرتان به پزشك مراجعه نمي‌كنيد؟
مرد مسن گفت: ما همين الان از بيمارستان بر مي‌گرديم. امروز پسر من براي اولين بار در زندگي مي‌تواند ببيند..

Hossein Bazyan
دوشنبه 13 اردیبهشت 1389, 14:37 عصر
خداوندي خدا

... روزها گذشت و گنجشک با خدا هيچ نگفت.
فرشتگان سراغش را از خدا گرفتند و خدا هر با به فرشتگان اين گونه مي گفت:
مي آيد، من تنها گوشي هستم که غصه هايش را مي شنود و يگانه قلبي ام که دردهايش را در خود نگه مي دارد. و سرانجام گنجشک روي شاخه اي از درخت دنيا نشست. فرشتگان چشم به لب هايش دوختند، گنجشک هيچ نگفت و خدا لب به سخن گشود:
" با من بگو از آن چه سنگيني سينه ي توست "
گنجشک گفت : لانه ي کوچکي داشتم، آرامگاه خستگي هايم بود و سر پناه بي کسي ام. تو همان را هم از من گرفتي.
اين توفان بي موقع چه بود؟ چه مي خواستي از لانه ي محقرم؟ کجاي دنيا را گرفته بود؟
و سنگيني بغض راه بر کلامش بست. سکوتي در عرش طنين انداز شد.
فرشتگان سر به زير انداختند.
خدا گفت: ماري در راه لانه ات بود. خواب بودي. باد را گفتم تا لانه ات را واژگون کند. آن گاه تو از کمين مار پر گشودي.
گنجشک خيره در خدايي خدا ماند بود.
خدا گفت: و چه بسيار بلاها که به واسطه ي محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمني ام برخاستي.
اشک در ديدگان گنجشک نشسته بود.
ناگاه چيزي در درونش فرو ريخت و هاي هاي گريه هايش ملکوت خدا را پر کرد...

از مجله اينترنتي ايران عشق

Hossein Bazyan
دوشنبه 13 اردیبهشت 1389, 14:37 عصر
طناب (داستان کوتاه)

يكي بود، يكي نبود؛
روزي روزگاري کوهنوردي بود كه مي‌خواست از بلندترين کوه‌ها بالا برود.
او پس از سال‌ها آماده سازي، ماجراجويي خود را آغاز کرد، ولي از آن‌جا که افتخار کار را فقط براي خود مي‌خواست تصميم گرفت به تنهايي از کوه بالا برود...
شب فرا رسيد و تاريكي، بلندي‌هاي کوه را در برگرفت، مرد هيچ چيزي را نمي‌ديد، همه چيز سياه بود. ابر روي ماه و ستاره‌ها را پوشانده بود. همان طور که از کوه بالا مي‌رفت پايش ليز خورد و در حالي‌‌که به سرعت سقوط مي‌کرد از کوه پرت شد. در حال سقوط فقط لکه‌هاي سياهي در مقابل چشمانش مي‌ديد، حساس وحشتناک مکيده شدن به وسيله‌ي قوه‌ي جاذبه او را در خود مي‌گرفت. در آن لحظات تمام رويدادهاي خوب و بد زندگيش به يادش آمد.
اکنون فکر مي‌کرد مرگ چه‌قدر به او نزديک است. ناگهان احساس کرد طناب، دور کمرش محکم شد و در ميان آسمان و زمين معلق ماند. در اين لحظه‌ي سکون چاره‌اي برايش نماند جز آن که فرياد بزند: "خدايا کمکم کن."
ناگهان آوايي از آسمان طنين انداز شد: "چه مي‌خواهي؟"
کوهنورد گفت: "اي خدا نجاتم بده."
صدا پرسيد: "واقعاً باور داري که مي‌توانم نجاتت دهم؟"
کوهنورد پاسخ داد: "البته که باور دارم."
ندا آمد: "اگر باور داري طنابي که دور کمرت بسته است پاره کن."
يک لحظه سکوت...
و مرد تصميم گرفت با تمام نيرو طناب را بچسبد!

گروه نجات مي‌گويند که روز بعد يک کوهنورد يخ زده را مرده پيدا کردند. بدنش از طناب آويزان بود و با دست هايش محکم طناب را گرفته بود در حالي که او فقط يک متر از زمين فاصله داشت.




برگرفته از مجله‌ي داخل پروازي هما،شماره‌ي51/ارديبهشت و خرداد 1387

behnam-s
دوشنبه 13 اردیبهشت 1389, 15:02 عصر
برا این که کپی پیست نکم اینجا 12 صفحه داستان اموزنده داره می تونید برید اینجا (http://www.bazyrayaneh.com/forum/showthread.php?t=1996&page=2)
Warning: Visiting this site may harm your computer!

FastCode
دوشنبه 13 اردیبهشت 1389, 15:09 عصر
Warning: Visiting this site may harm your computer!

chrome 5.0.357 dev edition تایید میشه.
http://safebrowsing.clients.google.com/safebrowsing/diagnostic?site=http://www.bazyrayaneh.com/forum/showthread.php%3Ft%3D1996%26page%3D2&client=googlechrome&hl=en-US

Chabok
دوشنبه 13 اردیبهشت 1389, 15:27 عصر
دکتر مصدق و هیات انگلیسی

می‌گویند زمانی که قرار بود دادگاه لاهه برای رسیدگی به دعاوی انگلیس در ماجرای ملی شدن صنعت نفت ایران تشکیل شود، دکتر مصدق با هیات همراه زودتر از موقع به محل رفت. در حالی که پیشاپیش جای نشستن همه‌ی شرکت‌کنندگان تعیین شده بود، دکتر مصدق رفت و به نمایندگی از ایران روی صندلی نماینده انگلستان نشست.

پیش از آغاز نشست، یکی دو بار به دکتر مصدق گفتند که اینجا برای نماینده هیات انگلیسی در نظر گرفته شده و جای شما آن جاست. اما پیرمرد توجهی نكرد و روی همان صندلی نشست...

جلسه داشت آغاز می‌شد و نماینده هیات انگلیس روبروی دکتر مصدق منتظر ایستاده بود تا بلکه دکتر مصدق بلند شود و او بتواند روی صندلی خویش بنشیند، اما پیرمرد اصلاً نگاهش هم نمی‌کرد.

جلسه آغاز شد و قاضی رسیدگی‌کننده به دکتر مصدق رو کرد و گفت: شما جای نماینده انگلستان نشسته‌اید. جای شما آن جاست.

کم کم ماجرا داشت پیچیده می‌شد و بیخ پیدا می‌كرد که دکتر مصدق بالاخره به صدا در آمد و گفت: «شما فكر می‌کنید نمی‌دانیم صندلی ما کجاست و صندلی نماینده هیات انگلیس کدام است؟ نه جناب رییس! خوب می‌دانیم جایمان کدام است. اما علت این كه چند دقیقه‌ای روی صندلی دوستان نشستم به خاطر این بود تا دوستان بدانند بر جای دیگران نشستن یعنی چه؟»

او اضافه کرد: «سال‌های سال است دولت انگلستان در سرزمین ما خیمه زده و کم کم یادشان رفته که جایشان این جا نیست و ایران سرزمین آبا و اجدادی ماست نه سرزمین آنان ...»

سكوتی عمیق فضای دادگاه را احاطه كرده بود و دكتر مصدق بعد از پایان سخنانش كمی سكوت كرد و آرام بلند شد و به روی صندلی خویش قرار گرفت.

با همین ابتکار و حرکت عجیب بود که تا انتهای نشست، فضای جلسه تحت تاثیر مستقیم این رفتار پیرمرد قرار گرفته بود و در نهایت نیز انگلستان محکوم شد.

{منبع رو نمیدونم . واسم ایمیل شده بود}
البته خیلی به موضوع تاپیک ریط نداشت D:

mehdi.mousavi
دوشنبه 13 اردیبهشت 1389, 16:19 عصر
این داستان پسر بچه 10 ساله ای هستش که علیرغم این حقیقت که دست چپش رو در یک حادثه وحشتناک رانندگی از دست داده بود، باز هم میخواست جودو باد بگیره. ماجرا هنگامی شروع شد که پسر بچه با استاد ژاپنی خودش شروع به یادگیری کرد. پسر خوب پیش میرفت و متوجه نمیشد که چرا بعد از این همه ماه، استاد هنوز فن جدیدی بهش یاد نداده. بنابراین تصمیم گرفت تا این سوال رو از او بپرسه که "آیا نباید فنون دیگه ای رو هم یاد بگیرم؟"

استاد پاسخ داد: "این تنها فنی هستش که تو میدونی، و تنها فنی هستش که بهش نیاز خواهی داشت". پسر که از ماجرا سر در نیاورد، بخاطر اعتمادش به استاد به تمریناتش ادامه داد.

چند ماه بعد، استادش اونو به اولین تورنومنت برد. پسر در حالیکه متعجب مونده بود، متوجه شد که دو تا از رقباشو به سادگی شکست داده و پیروز شده. مسابقه سوم سخت تر بود، اما بعد مدتی که رقیبش شکیباییشو از دست داد، پسر از تنها فنی که بلد بود استفاده کرد و مسابقه رو برد. او اکنون به فینال مسابقات رسیده بود.

اینبار رقیب، بزرگتر، قوی تر و مجرب تر بود. از اونجاییکه داور مسابقه گمان کرد که ممکنه پسر در این مبارزه آسیب ببینه، time-out ای اعلام میکنه اما استاد پسر از داور میخواد تا به مسابقه ادامه بدن.

پس از سرگیری مبارزه، رقیب اشتباهی حیاتی مرتکب میشه و از حالت دفاعی خارج میشه. پسر از این فرصت استفاده میکنه و با اجرای فنی که بلد بود مسابقه رو میبره و قهرمان تورنومنت میشه.

تو راه بازگشت به خونه، پسر و استاد در حال مرور کلیه حرکاتی بودن که پسر در مسابقات انجام داده بود. پسر، از استاد می پرسه "چطوری تونستم مسابقات رو فقط با دونستن یه فن ببرم؟" و استاد پاسخ میده: "اولا، تو در یکی از دشوارترین فنون جودو مهارت بسیار خوبی پیدا کردی. دوما، تنها راه مقابله با این فن این بود که حریف دست چپ تو رو بخواد بگیره".

بزرگترین نقطه ضعف پسر به نیرومند ترین توانش تبدیل شده بود.

منبع (http://www.wow4u.com/weakness/index.html)

saied_hacker
دوشنبه 13 اردیبهشت 1389, 16:23 عصر
Warning: Visiting this site may harm your computer!


چیز خاصی نیست مثل خود برنامه نویس که 2 بار( تا اونجا که من می دونم) همین اتفاق براش افتاده ( این سایت برای مجله بازی رایانه هست و مشکلی پیش نمی اد)

saied_hacker
دوشنبه 13 اردیبهشت 1389, 16:32 عصر
نابغه هایی که کودن شمرده میشدند



1- آلبرت انیشتن در کودکی دچار بیماری دیسلسیک بود.یعنی معنی و مفهوم کلمات و عبارات را درست تشخیص نمی داد. معلم آلبرت انیشتن او را عقب مانده ذهنی، غیر اجتماعی و همیشه غرق در رویاهای احمقانه توصیف می کرد، ضمنا وی دوبار در امتحانات کنکور دانشگاه پلی تکنیک زوریخ مردود شد!!

2- توماس ادیسون که معلمانش از آموزش او در مدرسه عاجز مانده بودند در تمام طول تحصیل کم ترین نمره ها را از درس فیزیک می گرفت ولی همین شخص بعدها موفق شد بیش از هزار وصد وپنجاه اختراع جامعه بشریت عرضه کند که بیشتر آنها در زمینه علم فیزیک بوده است!!

3- بتهون معلم او می گفت در طول زندگیش "اوچیزی یاد نخواهد گرفت"

4- پیکاسو یکی از معروفترین نقاشان جهان بدون کمک و حضور پدرش که در زمان امتحانات کنارش می نشست نمی توانست در درس هایش نمره قبولی کسب کند!!

5- هیلتون ( پدر پاریس هیلتون خودمون )که مالک بیش از 300هتل در سرتاسر دنیاست در دوران کودکی برای گذران زندگی مجبور بود کف سالن‌ها و هتل ها را طی بکشد!!

6- جیمز وات که مخترع ماشین بخار بود فردی کودن توصیفش می کردند!!

7- امیل زولا نویسنده بزرگ فرانسوی دانش آموزی تنبل بود که در مدرسه از درس ادبیات معمولا نمره صفر می گرفت!

8- ناپلئون بنا پارت مدرسه خود را با رتبه 42به عنوان یک دانش آموز غیر ممتاز ترک کرد!!

9- لویی پاستور در مدرسه یک محصل متوسط بود ودر دوره لیسانس در درس شیمی بین 22 نفر رتبه 22 را کسب کرد!








درسی از بودا:

می گويند بودا هر گاه با بی احترامی يا بد رفتاری کسی مواجه ميشده...از او تشکر می کرده است! وقتی علت را می پرسيدند.. بودا می گفته است: زندگی آينه ای است که ما خود را در آن می بينيم. نوع رفتار ديگران با ما نشانه وجود منشاء آن نوع رفتار در خود ماست که بعنوان همسان جذب شده است. و بدینگونه می توان عیوب خود را یافت. اگر مخالفان خود را به‌ پای چوبه‌ی اعدام می کشانی ! بدان‌ صاحب عقلی هستی بسان طناب . و اگر مخالفان خود را به‌ زندان می فرستی! بدان صاحب عقلی هستی بسان قفس . و اگر با مخالفان خود به‌ جنگ درمی افتی! بدان صاحب عقلی هستی بسان چاقو . و اما اگر با مخالفان خود به‌ بحث و گفتگو می پردازی و آنها را متقاعد می سازی و به‌ سخنان حق آنها قناعت می کنی! بدان صاحب عقلی هستی‌ بسان عقل !!







http://www.picbaran.com/files/b9zus0ht26sgh91dsfmu.jpg


روزی در یک میهمانی مرد خیلی چاقی سراغ برنارد شاو که بسیار لاغر بود رفت وگفت:آقای شاو ! وقتی من شما را می بینم فکر می کنم در اروپا قحطی افتاده است برنارد شاو هم سریع جواب میدهد : بله ! من هم هر وقت شما را می بینم فکر می کنم عامل این قحطی شما هستید!



روزي نويسنده جواني از جرج برنارد شاو پرسيد:«شما براي چي مي نويسيد استاد؟» برنارد شاو جواب داد:«برای یک لقمه نان»نویسنده جوان برآشفت که:«متاسفم!برخلاف شما من برای فرهنگ مینویسم!»وبرنارد شاو گفت:«عیبی نداره پسرم هر کدام از ما برای چیزی مینویسیم که نداریم!»

behnam-s
دوشنبه 13 اردیبهشت 1389, 22:55 عصر
انیشتین و راننده اش
انیشتین برای رفتن به سخنرانی ها و تدریس در دانشگاه از راننده مورد اطمینان خود کمک می گرفت. راننده وی نه تنها ماشین او را هدایت می کرد بلکه همیشه در طول سخنرانی ها در میان شنوندگان حضور داشت بطوریکه به مباحث انیشتین تسلط پیدا کرده بود! یک روز انیشتین در حالی که در راه دانشگاه بود با صدای بلند گفت که خیلی احساس خستگی می کند؟
راننده اش پیشنهاد داد که آنها جایشان را عوض کنند و او جای انیشتین سخنرانی کند چرا که انیشتین تنها در یک دانشگاه استاد بود و در دانشگاهی که سخنرانی داشت کسی او را نمی شناخت و طبعا نمی توانستند او را از راننده اصلی تشخیص دهند. انیشتین قبول کرد، اما در مورد اینکه اگر پس از سخنرانی سوالات سختی از وی بپرسند او چه می کند، کمی تردید داشت.
به هر حال سخنرانی راننده به نحوی عالی انجام شد ولی تصور انیشتین درست از آب درامد. دانشجویان در پایان سخنرانی شروع به مطرح کردن سوالات خود کردند. در این حین راننده باهوش گفت: سوالات به قدری ساده هستند که حتی راننده من نیز می تواند به آنها پاسخ دهد. سپس انیشتین از میان حضار برخواست و به راحتی به سوالات پاسخ داد به حدی که باعث شگفتی حضار شد!

h.alizadeh
دوشنبه 13 اردیبهشت 1389, 23:03 عصر
قصه ی لاک پشت ها!




یک (روز) خانواده ی لاک پشتها تصمیم گرفتند که به پیکنیک بروند.
از آنجا که لاک پشت ها به صورت طبیعی در همه ی موارد یواش عمل می کنند، هفت سال طول کشید تا برای سفرشون آماده بشن!
در نهایت خانواده ی لاک پشت خانه را برای پیدا کردن یک جای مناسب ترک کردند.
در سال دوم سفرشان (بالاخره) پیداش کردند.
برای مدتی حدود شش ماه محوطه رو تمیز کردند، و سبد پیکنیک رو باز کردند، و مقدمات رو آماده کردند.
بعد فهمیدند که نمک نیاوردند!

پیکنیک بدون نمک یک فاجعه خواهد بود، و همه آنها با این مورد موافق بودند.
بعد از یک بحث طولانی، جوانترین لاک پشت برای آوردن نمک از خانه انتخاب شد.

لاک پشت کوچولو ناله کرد، جیغ کشید و توی لاکش کلی بالا و پایین پرید، گر چه او سریعترین لاک پشت بین لاک پشت های کند بود!

او قبول کرد که به یک شرط بره؛ اینکه هیچ کس تا وقتی اون برنگشته چیزی نخوره.
خانواده قبول کردن و لاک پشت کوچولو به راه افتاد.

سه سال گذشت ... و لاک پشت کوچولو برنگشت. پنج سال ... شش سال ... سپس در سال هفتم غیبت او، پیرترین لاک پشت دیگه نمی تونست به گرسنگی ادامه بده.
او اعلام کرد که قصد داره غذا بخوره و شروع به باز کردن یک ساندویچ کرد.

در این هنگام لاک پشت کوچولو ناگهان فریاد کنان از پشت یک درخت بیرون پرید،« دیدید می دونستم که منتظر نمی مونید. منم حالا نمی رم نمک بیارم»!!!!!!!!!!!!!!!!!

نتیجه اخلاقی:
بعضی از ماها زندگیمون صرف انتظار کشیدن برای این می شه که دیگران به تعهداتی که ازشون انتظار داریم عمل کنن. آنقدر نگران کارهایی که دیگران انجام میدن هستیم که خودمون (عملا) هیچ کاری انجام نمی دیم.

alireza_s_84
سه شنبه 14 اردیبهشت 1389, 11:37 صبح
ایرونی ها

ميگن يه روز جبرئيل ميره پيش خدا گلايه ميکنه که: آخه خدا، اين چه وضعيه آخه؟ ما يک مشت ايرونی داريم توی بهشت که فکر ميکنن اومدن خونه باباشون! به جای لباس و ردای سفيد، همه شون لباس های مارک دار و آنچنانی ميخوان! هيچ کدومشون از بالهاشون استفاده نميکنن، ميگن بدون 'بنز' و 'ب ام و' جايی نميرن! اون بوق و کرنای من هم گم شده... يکی از همين ها دو ماه پيش قرض گرفت و رفت ديگه ازش خبری نشد! آقا من خسته شدم از بس جلوی دروازه بهشت رو جارو زدم... امروز تميز ميکنم، فردا دوباره پر از پوست تخمه و هسته هندونه و پوست خربزه است! من حتی ديدم بعضيهاشون کاسبی هم ميکنن و حلقه های بالای سرشون رو به بقيه ميفروشن .
خدا ميگه: ای جبرئيل! ايرانيان هم مثل بقيه، آفریده های من هستند و بهشت به همه انسان ها تعلق داره. اينها هم که گفتی، خيلی بد نسيت! برو يک زنگی به شيطان بزن تا بفهمی درد سر واقعی يعنی چی!!!
جبرئيل ميره زنگ ميزنه به جناب شيطان... دو سه بار ميره روی پيغامگير تا بالاخره شيطان نفس نفس زنان جواب ميده: جهنم، بفرماييد؟
جبرئيل ميگه: آقا سرت خيلی شلوغه انگار؟
شيطان آهی ميکشه و ميگه: نگو که دلم خونه... اين ايرونيها اشک منو در آوردن به خدا! شب و روز برام نگذاشتن! تا صورتم رو ميکنم اين طرف، اون طرف يه آتيشی به پا ميکنن! تا دو ماه پيش که اينجا هر روز چهارشنبه سوری بود و آتيش بازی!... حالا هم که... ای داد!!! آقا نکن! بهت ميگم نکن!!! جبرئيل جان، من برم .... اينها دارن آتيش جهنم رو خاموش ميکنن که جاش کولر گازی نصب کنن...

battak
سه شنبه 14 اردیبهشت 1389, 15:49 عصر
ایرونی ها

ميگن يه روز جبرئيل ميره پيش خدا گلايه ميکنه که: آخه خدا، اين چه وضعيه آخه؟ ما يک مشت ايرونی داريم توی بهشت که فکر ميکنن اومدن خونه باباشون! به جای لباس و ردای سفيد، همه شون لباس های مارک دار و آنچنانی ميخوان! هيچ کدومشون از بالهاشون استفاده نميکنن، ميگن بدون 'بنز' و 'ب ام و' جايی نميرن! اون بوق و کرنای من هم گم شده... يکی از همين ها دو ماه پيش قرض گرفت و رفت ديگه ازش خبری نشد! آقا من خسته شدم از بس جلوی دروازه بهشت رو جارو زدم... امروز تميز ميکنم، فردا دوباره پر از پوست تخمه و هسته هندونه و پوست خربزه است! من حتی ديدم بعضيهاشون کاسبی هم ميکنن و حلقه های بالای سرشون رو به بقيه ميفروشن .
خدا ميگه: ای جبرئيل! ايرانيان هم مثل بقيه، آفریده های من هستند و بهشت به همه انسان ها تعلق داره. اينها هم که گفتی، خيلی بد نسيت! برو يک زنگی به شيطان بزن تا بفهمی درد سر واقعی يعنی چی!!!
جبرئيل ميره زنگ ميزنه به جناب شيطان... دو سه بار ميره روی پيغامگير تا بالاخره شيطان نفس نفس زنان جواب ميده: جهنم، بفرماييد؟
جبرئيل ميگه: آقا سرت خيلی شلوغه انگار؟
شيطان آهی ميکشه و ميگه: نگو که دلم خونه... اين ايرونيها اشک منو در آوردن به خدا! شب و روز برام نگذاشتن! تا صورتم رو ميکنم اين طرف، اون طرف يه آتيشی به پا ميکنن! تا دو ماه پيش که اينجا هر روز چهارشنبه سوری بود و آتيش بازی!... حالا هم که... ای داد!!! آقا نکن! بهت ميگم نکن!!! جبرئيل جان، من برم .... اينها دارن آتيش جهنم رو خاموش ميکنن که جاش کولر گازی نصب کنن...
:قهقهه::قهقهه::قهقهه::قهقهه:: هقهه: خیلی جالب بود. دستتون درد نکنه. امروز روز خیلی پر مشغله ای داشتم. این متنتون منو سر حال آورد.
باز هم ممنون. هر وقت یاد این متنتون میافتم، لبام بسته نمیشه...

alireza_s_84
چهارشنبه 15 اردیبهشت 1389, 09:26 صبح
انسان بودن، بدون نمک و فلفل!

يكي از جانبازان جنگ كه پس از مجروح شدن به علت وضع وخيمش به ايتاليا اعزام شده بود و در يكي از بيمارستانهاي شهر رم به مداوا مشغول بود.
از قضا متوجه ميشود كه خانم پرستاري كه از اومراقبت مي كند نام خانوادگي اش 'مالديني' است ابتدا تصور ميكند كه تشابه اسمي باشد اما در نهايت از او سوال ميكند كه آيا با پائولو مالديني ستاره شهير تيم ميلان ايتاليا نسبتي دارد؟
و خانم پرستار در پاسخ مي گويد كه پائولو مالديني برادر وي مي باشد ، دوست جانباز نيز در حالي كه بسيار خوشحال شده بود از خانم پرستار خواهش مي كند كه اگر ممكن است عكسي از پائولو مالديني برايش به يادگار بياورد و خانم پرستار قول مي دهد كه برايش تهيه كند.

صبح روز بعد دوست جانبازهنگامي كه از خواب بيدار مي شود كنار تخت خود مالديني را مي بيند كه با يك دسته گل به انتظار بيدار شدنش نشسته است.
مالديني از شهر ميلان واقع در شمال غربي ايتاليا به شهر رم واقع در مركز كشورايتاليا كه فاصله اي حدودا ششصد كيلومتری دارد آمده تا از اين جانباز جنگي كه خواستار داشتن عكس يادگاري اوست عيادت كند.

Hossein Bazyan
پنج شنبه 16 اردیبهشت 1389, 00:39 صبح
هدف آسمانی


یه روز یه دختر کوچولو کنار یک کلیسای کوچک محلی ایستاده بود، دخترک قبلا یک‌بار آن کلیسا را ترک کرده بود چون به شدت شلوغ بود...!
همون‌طور که از جلوی کشیش رد شد، با گریه و هق‌هق گفت: من نمی‌تونم به کانون شادی بیام
کشیش با نگاه کردن به لباس‌های پاره پوره، کهنه و کثیف او تقریباً توانست علت را حدس بزند و دست دخترک را گرفت و به داخل برد و جایی برای نشستن او در کلاس کانون شادی پیدا کرد. دخترک از اینکه برای او جا پیدا شده بود بی‌اندازه خوشحال بود و شب موقع خواب به بچه‌هایی که جایی برای پرستیدن خداوند نداشتند فکر می‌کرد.

چند سال بعد، آن دختر کوچولو در همان آپارتمان فقیرانه اجاره‌ای که داشتند، فوت کرد. والدین او با همان کشیش خوش قلب و مهربانی که با دخترشان دوست شده بود، تماس گرفتند تا کارهای نهایی و کفن و دفن دخترک را انجام دهد در حینی که داشتند بدن کوچکش را جا به جا می کردند، یک کیف پول قرمز چروکیده و رنگ و رو رفته پیدا کردند که به نظر می‌رسید دخترک آن را از آشغال‌های دور ریخته شده پیدا کرده باشد .
داخل کیف 57 سنت پول و یک کاغذ وجود داشت که روی آن با یک خط بد و بچگانه نوشته شده بود: این پول برای کمک به کلیسای کوچک‌مان است برای اینکه کمی بزرگ‌تر شود تا بچه‌های بیشتری بتوانند به کانون شادی بیایند این پول تمام مبلغی بود که آن دختر توانسته بود در طول دو سال به عنوان هدیه‌ای پر از محبت برای کلیسا جمع کند.
وقتی که کشیش با چشم‌های پر از اشک نوشته را خواند، فهمید که باید چه کند؛ پس نامه و کیف پول را برداشت و به سرعت سمت کلیسا رفت و پشت تريبون ایستاد و قصه فداکاری و از خود گذشتگی آن دختر را تعریف کرد. او شماس‌های کلیسا را برانگیخت تا مشغول شوند و پول کافی فراهم کنند تا بتوانند کلیسا را بزرگ‌تر بسازند.

اما داستان اینجا تمام نشد، یک روزنامه که از این داستان خبردار شد، آن را چاپ کرد. بعد از آن یک دلال معاملات ملکی مطلب روزنامه را خواند و قطعه زمینی را به کلیسا پیشنهاد کرد که هزاران هزار دلار ارزش داشت وقتی به آن مرد گفته شد که آنها توانایی خرید زمینی به آن مبلغ را ندارند، او حاضر شد زمینش را به قیمت 57 سنت به کلیسا بفروشد
اعضای کلیسا مبالغ بسیاری هدیه کردند و تعداد زیادی چک پول هم از دور و نزدیک به دست آنها میرسید... در عرض پنج سال هدیه آن دختر کوچولو تبدیل به 250000 دلار پول شد که برای آن زمان پول خیلی زیادی بود (در حدود سال 1900). محبت فداکارانه او سودها و امتیازات بسیاری را به باروقتی در شهر فیلادلفیا هستید، به کلیسای Temple Baptist Church که 3300 نفر ظرفیت دارد سری بزنید. و همچنین از دانشگاه Temple University که تا به حال هزاران فارغ التحصیل داشته نیز دیدن کنید.
همچنین بیمارستان سامری نیکو (Good Samaritan Hospital) و مرکز "کانون شادی" که صدها کودک زیبا در آن هستند را ببینید. مرکز "کانون شادی" به این هدف ساخته شد که هیچ کودکی در آن حوالی روزهای یکشنبه را خارج از آن محیط باقی نماند...
در یکی از اتاق‌های همین مرکز می‌توانید عکسی از صورت زیبا و شیرین آن دخترک ببینید که با 57 سنت پولش، که با نهایت فداکاری جمع شده بود، چنین تاریخ حیرت انگیزی را رقم زد. در کنار آن، تصویری از آن کشیش مهربان، دکتر راسل اچ. کان ول که نویسنده کتاب "گورستان الماس‌ها" است به چشم می‌خورد.
این یک داستان حقیقی بود که نشان می‌دهد هرگاه هدف شما آسماني باشد حتما دست خداوند همراه شماست.

mehdi.mousavi
دوشنبه 20 اردیبهشت 1389, 15:20 عصر
روزی سخنران مشهوری یه 20 دلاری از جیبش در میاره و اونو تو سمینار به آسمان بلند می کنه و میپرسه: "چه کسی اینو میخواد؟" و دستها تک تک به آسمان بلند میشه.

وی در ادامه میگه: "من این 20 دلاری رو به یکی از شما میدم اما قبلش اجازه بدید اینکارو کنم" و شروع به مچاله کردن 20 دلاری میکنه و مجددا می پرسه: "چه کسی اینو میخواد؟"

و میبینه که دستها هنوز بالاست. بنابراین پول رو روی زمین میندازه و با کفش روش میره و خوب کثیفش میکنه و می پرسه: "حالا، بازم کسی هستش که اینو بخواد؟" و هنوز دستها بالا بود...

وی در ادامه میگه: "دوستانم، همه ما الان یه درس با ارزش گرفتیم. مهم نیست که با این پول چیکار کردم شما هنوز میخواهیدش چون میدونید از ارزشش کاسته نشده و هنوز همون 20 دلار می ارزه".

بسیاری مواقع در زندگیمون، ما میفتیم، مچاله میشیم و بخاطر تصمیماتی که میگیریم و شرایطی که برامون پیش میاد، لکه دار میشیم به نوعی که احساس بی ارزش بودن بهمون دست میده. اما مهم نیست که چه اتفاقی افتاده یا چه اتفاقی قراره رخ بده، شما ارزشتون رو از دست نخواهید داد. تمیز یا کثیف، مچاله یا اطو خورده، شما کماکان بسیار با ارزشید. بخصوص برای افرادیکه شما رو عاشقانه دوست دارن...

ارزش زندگی ما در این نیست که چیکار می کنیم یا چه کسانی رو می شناسیم، بلکه این ارزش در "کسی که هستیم" نهفته شده.

منبع (http://www.wow4u.com/livesmoney/index.html)

حسین خانی
دوشنبه 20 اردیبهشت 1389, 21:24 عصر
دزد و جوانمردی !

اسب سواری، مرد چلاق و افلیجی را سر راه خود دید که از او کمک می خواست.مرد سوار دلش به حال او سوخت، از اسب پیاده شد و او را از جا بلند کرد و روی اسب گذاشت تا او را به مقصد برساند.مرد چلاق وقتی بر اسب سوار شد، دهنه ی اسب را کشید و گفت : ... اسب را بردم ، و با اسب گریخت!
اما پیش از آنکه دور شود صاحب اسب داد زد : تو ، تنها اسب را نبردی ، جوانمردی را هم بردی!
اسب مال تو ؛ اما گوش کن ببین چه می گویم! مرد چلاق اسب را نگه داشت.
مرد سوار گفت : هرگز به هیچ کس نگو چگونه اسب را به دست آوردی؛ زیرا می ترسم که دیگر « هیچ سواری » به پیاده ای رحم نکند .
منبع (http://youtab-group.blogfa.com/)

حسین خانی
دوشنبه 20 اردیبهشت 1389, 21:30 عصر
مرد کور


روزی مرد کوری روی پله‌های ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود. روی تابلو خوانده می شد:



من کور هستم لطفا کمک کنید


روزنامه نگار خلاقی از کنار او می گذشت ، نگاهی به او انداخت. فقط چند سکه در داخل کلاه بود. او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد ، تابلوی او را برداشت ، آن را برگرداند و اعلان دیگری روی آن نوشت و تابلو را کنار پای او گذاشت و آنجا را ترک کرد. عصر آن روز ، روزنامه نگار به آن محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است. مرد کور از صدای قدمهای او خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسی است که آن تابلو را نوشته بگوید ، که بر روی آن چه نوشته است ؟ روزنامه نگار جواب داد : چیز خاص و مهمی نبود ، من فقط نوشته شما را به شکل دیگری نوشتم ؛ لبخندی زد و به راه خود ادامه داد. مرد کور هیچ وقت ندانست که او چه نوشته است ولی روی تابلوی او خوانده می شد:



امروز بهار است ، ولی من نمی توانم آنرا ببینم !!!


وقتی کارتان را نمی توانید پیش ببرید ، استراتژی خود را تغییر بدهید ؛ خواهید دید بهترین ها ممکن خواهد شد ؛ باور داشته باشید هر تغییر بهترین چیز برای زندگی است. حتی برای کوچکترین اعمالتان از دل ، فکر ، هوش ، و روحتان مایه بگذارید .
این رمز موفقیت است ...

منبع (http://youtab-group.blogfa.com/)

حسین خانی
دوشنبه 20 اردیبهشت 1389, 21:35 عصر
هرگز زود قضاوت نکنید


مرد مسنی به همراه پسر ٢۵ ساله‌اش در قطار نشسته بود. در حالی که مسافران در صندلی‌های خود نشسته بودند، قطار شروع به حرکت کرد .
به محض شروع حرکت قطار پسر ٢۵ ساله که کنار پنجره نشسته بود پر از شور و هیجان شد . دستش رااز پنجره بیرون برد و در حالی که هوای در حال حرکت را با لذت لمس می‌کرد فریاد زد : پدر نگاه کن درخت‌ها حرکت می‌کنن. مرد مسن با لبخندی هیجان پسرش را تحسین کرد . کنار مرد جوان، زوج جوانی نشسته بودند که حرف‌های پدر و پسر را می‌شنیدند و از حرکات پسر جوان که مانند یک کودک ۵ ساله رفتار می‌کرد ، متعجب شده بودند .
ناگهان جوان دوباره با هیجان فریاد زد: پدر نگاه کن دریاچه، حیوانات و ابرها با قطار حرکت می‌کنند . زوج جوان پسر را با دلسوزی نگاه می‌کردند . باران شروع شد چند قطره روی دست مردجوان چکید . او با لذت آن را لمس کرد و چشم‌هایش را بست و دوباره فریاد زد: پدر نگاه کن باران می‌بارد،‌ آب روی من چکید .

زوج جوان دیگر طاقت نیاورند و از مرد مسن پرسیدند : ‌چرا شما برای مداوای پسرتان به پزشک مراجعه نمی‌کنید ؟
مرد مسن گفت: ما همین الان از بیمارستان بر می‌گردیم. امروز پسر من برای اولین بار در زندگی می‌تواند ببیند !!!

منبع (http://youtab-group.blogfa.com/)

sahele_sheni
سه شنبه 21 اردیبهشت 1389, 08:14 صبح
دیوار شیشه ای

یه روز یه دانشمند یک آزمایش جالب انجام داد . اون یه آکواریوم شیشه ای ساخت و اونو با یه دیوار شیشه ای دو
قسمت کرد. تو یه قسمت یه ماهی بزرگتر انداخت و در قسمت دیگه یه ماهی کوچیکتر که غذای مورد علاقه ی ماهی
بزرگه بود .
ماهی کوچیکه تنها غذای ماهی بزرگه بود و دانشمند به اون غذای دیگه ای نمی داد... او برای خوردن ماهی کوچیکه بارها
و بارها به طرفش حمله می کرد، اما هر بار به یه دیوار نامرئی می خورد. همون دیوار شیشه ای که اونو از غذای مورد علاقش
جدا می کرد.
بالا خره بعد از مدتی از حمله به ماهی کوچیک منصرف شد. اون باور کرده بود که رفتن به اون طرف آکواریوم و خوردن
ماهی کوچیکه کار غیر ممکنیه. دانشمند شیشه ی وسط رو برداشت و راه ماهی بزرگه رو باز کرد، اما ماهی بزرگه هرگز به
سمت ماهی کوچیکه حمله نکرد. اون هرگز قدم به سمت دیگر آکواریوم نگذاشت. می دونین چرا؟

اون دیوار شیشه ای دیگه وجود نداشت، اما ماهی بزرگه تو ذهنش یه دیوار شیشه ای ساخته بود. یه دیوار که شکستنش از
شکستن هر دیوار واقعی سخت تر بود. اون دیوار باور خودش بود. باورش به محدودیت.
ما هم اگه خوب تو اعتقادات خودمون جستجو کنیم، کلی دیوار شیشه ای پیدا می کنیم که نتیجه ی مشاهدات و تجربیاتمونه و
خیلی هاشون هم اون بیرون نیستن و فقط تو ذهن خود ما وجود دارند.
"هر فردی خود را ارزیابی می کند و این برآورد مشخص خواهد ساخت که او چه خواهد شد. شما نمی توانید بیش از آن
چیزی بشوید که باور دارید هستید، اما بیش از آنچه باور دارید می توانید انجام دهید.
نورمن وینست پیل

Netsky
سه شنبه 21 اردیبهشت 1389, 14:05 عصر
اين يك داستان واقعي است

نيمه هاي شب ، پيرمردي از كنار قبرستاني ميگذشته . در حالي كه به قبرستان نگاهي ميكرده و رد ميشده ناگهان ميبينه كه از داخل قبري آتشي بيرون مياد . سراسيمه به سمت قبر ميره . پيرمرد ميخاسته ببينه كه نام كسي كه داخل قبر هست ، چيه . هوا خيلي تاريك بوده و پيرمرد نميتونه نامي كه روي سنگ قبر نوشته شده بوده رو بخونه . به همين خاطر يك مشت خاك از روي زمين بر ميداره و روي سنگ قبر ميريزه تا فردا كه هوا روشن ميشه ، بياد و ببينه كه قبر ماله چه كسيه . پيرمرد به خونش برميگرده و همينطور به اين موضوع فكر ميكنه . فردا به محض اينكه هوا روشن ميشه به قبرستان ميره تا قبري كه روش خاك ريخته بوده رو پيدا كنه . پيرمرد هميكنه به قبرستان ميرسه ، مات و مبهوت ميشه و ميبنه كه روي تمامي سنگ قبرها مقداري خاك ريخته شده .

نتيجه اخلاقي : خداوند ستار العيوبه و هيچ بنده ايش رو حتي موقعي كه دستش از اين دنيا كوتاه باشه روسياه نميكنه .

battak
شنبه 25 اردیبهشت 1389, 12:30 عصر
افـــکـار دیـــگــران!


مردی در کنار جاده، دکه ای درست کرد و در آن ساندویچ می فروخت.
چون گوشش سنگین بود، رادیو نداشت، چشمش هم ضعیف بود، بنابراین روزنامه هم نمی خواند.
او تابلویی بالای سر خود گذاشته بود و محاسن ساندویچ های خود را شرح داده بود.
خودش هم کنار دکه اش می ایستاد و مردم را به خریدن ساندویچ تشویق می کرد و مردم هم می خریدند.

کارش بالا گرفت لذا او ابزار کارش را زیادتر کرد.
وقتی پسرش از مدرسه نزد او آمد .... به کمک او پرداخت.

سپس کم کم وضع عوض شد.
پسرش گفت: پدر جان، مگر به اخبار رادیو گوش نداده ای؟ اگر وضع پولی کشور به همین منوال ادامه پیدا کند کار همه خراب خواهد شد و شاید یک کسادی عمومی به وجود می آید.
باید خودت را برای این کسادی آماده کنی.
پدر با خود فکر کرد هر چه باشد پسرش به مدرسه رفته به اخبار رادیو گوش می دهد و روزنامه هم می خواند پس حتماً آنچه می گوید صحیح است.
بنابراین کمتر از گذشته نان و گوشت سفارش داده و تابلوی خود را هم پایین آورد و دیگر در کنار دکه خود نمی ایستاد و مردم را به خرید ساندویچ دعوت نمی کرد.
فروش او ناگهان شدیداً کاهش یافت.
او سپس رو به فرزند خود کرد و گفت: پسرجان حق با توست.
کسادی عمومی شروع شده است.

آنتونی رابینز یک حرف بسیار خوب در این باره زده که جالبه بدونید: اندیشه های خود را شکل ببخشید در غیر اینصورت دیگران اندیشه های شما را شکل می دهند. خواسته های خود را عملی سازید وگرنه دیگران برای شما برنامه ریزی می کنند.

در واقع اون پدر داشت بهترین راه برای کاسبی رو انجام می داد اما به خاطر افکار پسرش، تصمیمش رو عوض کرد و افکار پسر اونقدر روی اون تأثیر گذاشت که فراموش کرد که خودش داره باعث ورشکستگی می شه و تلقین بحران مالی کشور، باعث شد که زندگی اون آدم عوض بشه.
خداوند به همه ما فکر، فهم و شعور بخشیده تا بتونیم فرق بین خوب و بد رو تشخیص بدیم.
بهتره قبل از اینکه دیگران برای ما تصمیماتی بگیرن که بعد ما رو پشیمون کنه، کمی فکر کنیم و راه درست رو انتخاب کنیم و با انتخاب یک هدف درست از زندگی لذت ببریم. چون زندگی مال ماست.

Dr.Bronx
یک شنبه 26 اردیبهشت 1389, 20:50 عصر
چرچيل و راننده تاکسی


چرچيل(نخست وزير اسبق بريتانيا) روزی سوار تاکسی شده بود و به دفتر BBC برای مصاحبه می‌رفت.

هنگامی که به آن جا رسيد به راننده گفت آقا لطفاً نيم ساعت صبر کنيد تا من برگردم.

راننده گفت: "نه آقا! من می خواهم سريعاً به خانه بروم تا سخنرانی چرچيل را از راديو گوش دهم" .

چرچيل از علاقه‌ی اين فرد به خودش خوشحال و ذوق‌زده شد و يک اسکناس ده پوندی به او داد.

راننده با ديدن اسکناس گفت: "گور بابای چرچيل! اگر بخواهيد، تا فردا هم اين‌جا منتظر می‌مانم!"

-------------------------------------------------------

دو گدا

دو گدا تو یه خیابون شهر رم کنار هم نشسته بودن. یکیشون یه صلیب گذاشته بود جلوش، اون یکی یه ستاره داوود.. مردم زیادی که از اونجا رد میشدن به هر دو نگاه میکردن ولی فقط تو کلاه اونی که پشت صلیب نشسته بود پول مینداختن.


یه کشیش که از اونجا رد میشد مدتی ایستاد و دید که مردم فقط به گدایی که پشت صلیبه پول میدن و هیچ کس به گدای پشت ستاره داوود چیزی نمیده. رفت جلو و گفت: رفیق بیچاره من، متوجه نیستی؟ اینجا یه کشور کاتولیکه، تازه مرکز مذهب کاتولیک هم هست.

پس مردم به تو که ستاره داوود گذاشتی جلوت پول نمیدن، به خصوص که درست نشستی بغل دست یه گدای دیگه که صلیب داره جلوش. در واقع از روی لجبازی هم که باشه مردم به اون یکی پول میدن نه به تو.


گدای پشت ستاره داوود بعد از شنیدن حرفهای کشیش رو کرد به گدای پشت صلیب و گفت: هی "موشه" نگاه کن کی اومده به برادران "گلدشتین*" بازاریابی یاد بده؟



* گلدشتین یه اسم فامیل معروف یهودیه

sahele_sheni
شنبه 01 خرداد 1389, 21:53 عصر
زندگي خروس

کوه بلندی بود که لانه عقابی با چهار تخم، بر بلندای آن قرار داشت. یک روز زلزله ای کوه را به لرزه در آورد و باعث شد که یکی از تخم ها از دامنه کوه به پایین بلغزد.

بر حسب اتفاق آن تخم به مزرعه‌ای رسید که پر از مرغ و خروس بود. مرغ و خروس ها می دانستند که باید از این تخم مراقبت کنند و بالاخره هم مرغ پیری داوطلب شد تا روی آن بنشیند و آن را گرم نگهدارد تا جوجه به دنیا بیاید.

یک روز تخم شکست و جوجه عقاب از آن بیرون آمد. جوجه عقاب مانند سایر جوجه ها پرورش یافت و طولی نکشید که جوجه عقاب باور کرد که چیزی جز یک جوجه خروس نیست. او زندگی و خانواده اش را دوست داشت اما چیزی از درون او فریاد می زد که تو بیش از این هستی. تا این که یک روز که داشت در مزرعه بازی می کرد متوجه چند عقاب شد که در آسمان اوج می گرفتند و پرواز می کردند. عقاب آهی کشید و گفت ای کاش من هم می توانستم مانند آنها پرواز کنم.

مرغ و خروس ها شروع کردند به خندیدن و گفتند تو خروسی و یک خروس هرگز نمی تواند بپرد اما عقاب همچنان به خانواده واقعی اش که در آسمان پرواز می کردند خیره شده بود و در آرزوی پرواز به سر می برد. اما هر موقع که عقاب از رویایش سخن می گفت به او می گفتند که رویای تو به حقیقت نمی پیوندد و عقاب هم کم کم باور کرد.

بعد از مدتی او دیگر به پرواز فکر نکرد و مانند یک خروس به زندگی ادامه داد و بعد از سالها زندگی خروسی، از دنیا رفت.

تو همانی که می اندیشی، هرگاه به این اندیشیدی که تو یک عقابی به دنبال رویا هایت برو و به یاوه‌های مرغ و خروسهای اطرافت فکر نکن

sahele_sheni
شنبه 08 خرداد 1389, 15:37 عصر
شيون شيپورها بعد از خروش خروس بامدادی در يكی از روزهای بهاری مردم را به پای صندوق‌های رأی كشاند. خواب از چشم نرسته و چشم از خواب نَشُسته رئيس محبوب خود برگزيدند.

چون رئيس بر مسند رياست نشست، دل نازكش فساد و بيكاری رايج را بر نتافت و در پی چاره برآمد. سفری چند به اطراف و اکناف داشت و رونق بازار ديگران ديد. چون از خبرگان آن ديار علت گرمی كارشان و كسادی بازارمان پرسيد گفتند: در اينجا كار به دست مردم است و مقامات در خدمتشان، و شما را كار به دست مقامات است و مردم در خدمتشان.
راهكار پرسيد، گفتند: چاره آن است كه اجرای امور از مقامات بستانی و به مردم بسپاری.

رئيس عزم جزم نمود تا چنين كند و بدين منظور مقامات را دستورات صادر، امريه‌ها ابلاغ، بخشنامه‌ها توزيع و اطلاعيه‌ها منتشر نمود. خلاصه زبانی و بيانی و كلامی چيزی كم نگذاشت.

مقامات كه در ابتدا اين دستورات و تأكيدات شوخی می‌پنداشتند، نارضايتی خود بروز ندادند، اما چون رئيس و مردم همه دل به تحقق اين آرزو بسته بودند، نگران شده گرد هم آمدند تا تدبيری بينديشند. چون جمعشان بدون حضور رئيس جمع شد، هر يكی از ايشان دگرگونه رأيی با رئيس داشت.
يكی می‌گفت: رئيس حالش خوش نبوده اگر فرمايشی فرموده. ديگری گفت: اين حرف‌ها اثرات زودگذر سفر رئيس است و نبايد به آن توجهی داشت.
فلان‌الدوله‌ای گفت: اگر ما از مصدر امور به كنار رويم ندانم گردون به چه راه و روش خواهد شد و شمار زندگانی مشتی نمك‌نشناس مدعی بر چه خوی و منش خواهد رفت. همه هستی ره ويرانی گيرد و خون جگری و خاكساری، تشنگی و گرسنگی، همه‌جا را فراگيرد.
بهمان‌الدوله‌ای فرياد زد: آشيان هما پروازگاه مگس نشود. اين بار زور پيل می‌خواهد پشه را اينجا به چه كار آيد؟ رخش بايد تا تن رستم كشد و اين فرمايشات كه كار از دست ما خارج كنند هذيان است و ريشخند مردم.

همه يكدل و يكرنگ با صدايی بلند حرف دل خود بر خلاف خواسته رئيس بيان می‌كردند كه ناگاه مقامی بالاتر از جای برخاست و گفت: مرا نظر بر رأی رئيس است.
پرسيدند: رأی رئيس را چه مزيت بر فكر اين همه مقامات ديدی؟
گفت: به موجب آن كه ايشان را فقط وقت برای سخنرانی است و انجام كارها در يد اختيار ماست، پس همه گوئيم موافقيم تا هم رئيس را خوش آيد، هم مردم را، و بعدها كه به سرمنزل مقصود نرسيدند به علت متابعت از معاتبت امن باشيم.

اين رأی همه را خوش آمد و بر آن همداستان شدند و جهت اعلام وفا در آشكار و اعمال جفا در خفا برنامه‌ها ريختند. يكی را برنامه اول و ديگری را نامی ننهادند. براساس برنامه اول مقامات سمينارها برگزار و همايش‌ها و نمايش‌ها برقرار و سخنرانی‌ها و خطابه‌ها ايراد نمودند. مردم مورد خطاب قرار می‌دادند و هر يكی از ديگری گوی سبقت در دادن وعده و وعيد می‌ربود.
از جمله صنيع‌الدوله گفت: سخن دل‌نشان رئيس مبنی بر سپردن كار به شما مردم همچو بهشتی پر از درختان گل‌فشان است كه عطر لاله و نرگسش همه جا عطرافشان است. خزانتان خرم بهار آورد و در و ديوارتان بتان و نگاران.
تجارالدوله گفت: گدايان اين سامان شاهی يابند و موران آن نوبت سليمانی گيرند و پشه‌ها بال همايی گشايند و ويرانی‌ها رنگ آبادی گيرند.
ارشادالدوله گفت: زبان از سپاس اين سرفرازی لال است و دل از پاس قدردانی در اين مردم‌نوازی عاجز و ناتوان. زنهار از اين دستور خردپسند كه مردانه به كارش بنديم.

خلاصه مدت مديدی به زبان‌های چرب و نرم و گفتار شيرين و گرم كه مار از سوراخ كشيدی و مرغ از شاخ، سخن‌ها راندند و افسون‌ها خواندند و مردم مشغول نمودند. اما چون كارها همچنان به نزديكان و اقوام و زيردستان و بی‌هنران و تن‌پروران و گردن كلفتان می‌سپردند، سرانجام دل مردم از امروز و فردای آنها به تنگ آمد مينای اميد و شكيبشان به سنگ. چون چنين ديدند و گفتارشان بر آن هنجار شنيدند از ايشان دست برداشته و هست و بودشان باد انگاشتند و گفت دلسوزشان لاغ پنداشتند و گفتار و كردارشان پيچ‌درپيچ و هيچ‌درهيچ دانستند و ديگر گامی در راهشان برنداشتند.

رئيس چون اين وقايع شنيد، از جفای مقامات سخت برآشفت و نماينده‌ای ويژه جهت تدبير امور برگزيد و رأی و دستور نماينده را چون رأی و دستور خود دانست.
جلسه‌ای ويژه با حضور مقامات و مردم از طرف نماينده ويژه درخواست شد كه موقعيتی بود برای مردم و مصيبتی برای مقامات.

چون مقامات، مقامات خود در خطر ديدند، بلادرنگ گردهم آمدند و هر يكی در دفاع از عملكرد و توجيه مواضع و كوبيدن نظرات مخالف بر ديگری پيشی جست و بر هم‌پيمانی و هم‌داستانی عهد مجدد بستند.

چون وقت جلسه موعود فرا رسيد، مقامات در بالا و مردم در پايين گردهم آمدند و نماينده ويژه نيز مابين اين دو جاگرفت. نماينده از جا بپاخاست به جايگاهی بلند در مجلس رفته و در حالی که مردم سراپا گوش و مقامات نيز خاموش بودند، با صدايی بلند و لرزان و نگران رو به مقامات كرد و گفت: اميدوارم هر چه زودتر از بند بيبند و باری رهايی جوئيد و كمند سردی و بيزاری بگسليد، فرزانه‌وار در پی كار پوئيد و مردانه سامان روزگار جوئيد. اگر كيفر اين كردار ناپسند و اين هنجار در شما گيرد ندانم به چه سرنوشتی دچار آئيد. همه كارها پخش و پريشان، درهم و برهم ريخته و تافته و بافته‌ای ديرين را تاروپود برهم و درهم گسيخته. كشت و خرمن مردم شكار دزد و موش است و دشت و دمـن چراگاه آهو و خرگوش. گرگ بيابان شبان ميش و قوچ است. پند نيك‌پسندانتان با اين همه رسوايی باد است و رنج و شكنج بينوايان از ياد. راستی اگر اين كج‌پلاسی‌ها راست باشد و آوازه اين رسوايی و خودرأيی بی‌كم وكاست، دوده ما را دير يا زود از اين افراخته آذر جز خاكستر نخواهد ماند.
چون بدينجا رسيد نماينده ويژه را بغضی گلوگير گرفت و تنی چند از مردم زير بازوهای او گرفتند و به محل جلوسش راهنما شدند.

رفيع‌الدوله كه مقامی بالاتر از مقامات ديگر داشت بلافاصله از جا برخاست و چون قصد رفتن به جايگاه خطابه داشت، پيشخدمتی مخصوص با سينی پر از آب ميوه به حضور رسيد و عرض كرد: قربان آب هندوانه فراموش نشود.
رفيع‌الدوله ليوان سركشيد و چنين آغاز به سخن كرد: دشمن‌های دوست‌روی و مردم اهرمن‌خوی گزارش‌های ناجور به عرض رسانده‌اند، و سرکار نماينده ويژه با همه مهربانی، گزاف بدانديشان را بی‌کاوش و جست‌وجوی شايان استوار ديده و سخت و سرکش بر ما رنجه شده و در بدگويی و زشت‌جويی به پيشگاه مقامات از سنگ و سندان روی و سرپنجه ساخته‌اند. بزودی خواهند دانست آن گفت‌های مفت و گزافه‌های مهرسوز از سرکينه‌توزی بوده و البته ايشان پاک‌دهنی‌ها و خوش‌سخنی‌ها خواهند فرمود و راه بازگشت پيش خواهند گرفت و ساز سازش خواهند نواخت. ولی چون دلی پاک داشته‌ايم و نگاهی بی‌لغزش درد و رنجش ما کاستی خواهد خاست اما داغ رنجش همچنان برجای خويش است. گروهی گوناگون هريک به راه و رنگی در گرد ايشان جايی و باری دارند و بر آيين و آهنگی بهتر يا بدتر گفت و گزاری، گرم و سردی لايند و پخته و خامی سرايند، ولی آن که گوش بديشان دارد کيست؟ يا هوش بدان تُرَهات پريشان سپارد کدام؟ چه خواری و کدام خاکساری از آن بيش که دوست دشمن گردد و فرشته سرشت اهرمن گيرد؟ مصلحت آن است که ايشان زبان تعرض کوتاه کنند و تيغ خلاف از غلاف نکشند زيرا ما را کرامات بسيار است. استواری‌های ديرينه ما با رئيس که با رشته‌های جانمان پيوند است بيش از آنهاست که بازوی سخت‌دلانِ سست‌گوهر تواند شکست، و بيشينه پيوند ما را نيز بند و گره محکم‌تر از آن است که نيروی ناخن و کاوش انگشت هر بی‌سروپايی تواند گشود.

رفيع‌الدوله آن سخنان بگفت، با گردنی فراز و سينه‌ای ستبر به سمت جايگاهش روانه شد. حضار را همهمه آغازشد. طبيب‌الدوله چون اوضاع چنين ديد با صدای بلند گفت: خانم‌ها و آقايان، از اين نوشيدنی‌ها بنوشيد و از ميوه‌جات روی ميز تناول کنيد که خواص آنها بسيار است. اين ميز پربار که در پيش روی شماست نشانی از اراده والای مقامات بر قوت‌بخشی به شما مردم دارد. از موز شروع کنيد که توان انجام اموری که قرار است به شما سپرده شود را کسب نمائيد.
صحبت طبيب‌الدوله تمام نشده بود که فلاح‌الدوله گفت: البته در خواص موز بسيار گفته‌اند، اما مرا عقيده چنين نيست، زيرا اگر موز آنقدر که می‌گويند قوت داشت اول کمر خود راست کردی. البته ما چندين پروژه تحقيقاتی در اين باب تعريف کرده‌ايم که محققين و متخصصين صاحب فن در پی جست‌وجوی علتند آيا خمی موز از کمی قوت اوست يا قوت آن باعث خمی شده و اميدواريم نتيجه اين تحقيقات بزودی معلوم گردد تا در اختيار مردم قرار دهيم.

صنيع‌الدوله در ادامه افاضه فرمود که: بنده هم معتقدم که ما نبايد در چنين جلسه‌ای که بسيار حائز اهميت است از موز که ميوه‌ای است وارداتی نام و يادی ببريم چرا که با سياست‌های ما مبنی بر حمايت از توليد داخل سازگار نيست.
اديبالممالک اضافه کرد که: در شعر و سخن قدما و ادبای ما نيز موز جايگاهی ندارد و در باب و فضيلت و جايگاه ميوه‌جات شاعر فرموده:

در ميان ميوه‌های خوشمزه / شاه انگور است و سلطان خربزه

طبيب‌الدوله گفت: ما در نظرات خود بايد مسائل علمی را نيز مدنظر قرار دهيم و نبايد مضرات بعضی ميوه‌های داخلی را از مردم پنهان کنيم. اين امر با سياست شفاف‌سازی ما مغاير است. آيا تاکنون خربزه را با عسل تناول کرده‌ايد؟ چه غوغايی در درون بپا می‌کند!
اديبالممالک با لبخندی گفت: شما هم که چون نماينده ويژه فقط بدی‌ها را می‌بينيد. نماينده ويژه که با نيتی ديگر در جلسه حاضر شده بود با صدای بلند گفت: آقايان اين حرف‌ها چيست؟ ما در اينجا برای بحث و تبادل نظر جهت خواص ميوه‌ها جمع نشده‌ايم ما اينجائيم تا درد مردم بدانيم. اين بگفت و برفت.
طبيب‌الدوله به آرامی گفت: گوش تلخی نماينده ويژه حاکی از آن است که مزه شيرين بعضی ميوه‌ها را نچشيده از عصاره انگور و رب انار و آب هندوانه ننوشيده‌اند. باور نمی‌کردم مردی از ما اين چنين با ميوه‌جات در ستيز باشد.

هنوز سخن آرام طبيب‌الدوله تمام نشده بود که مردی از ميان مردم با صدای بلند فرياد زد: حق با نماينده ويژه رئيس است. چرا به درد مردم نمی‌رسيد و به جای بررسی مشکلات اين جفنگيات برهم می‌بافيد؟

مقامات همه برآشفته و روترش کرده به هم نگاهی انداختند و رفيع‌الدوله رو به مردکرد و گفت: از کجايی، چه نامی، چه صنعت دانی؟
گفت: از دهات اطرافم و نامم گداقلی است و بی‌کارم.
پرسيد: دانی که توهين به مقامات جرم است؟
گفت : قصد توهين نداشتم.
گفت : انکار هم که می‌کنی؟ و ادامه داد: چند سال داری؟ گفت: چهل و چند سال دارم. مرد مورد عتاب قرار داد و گفت: وقتی از تو سئوالی می‌پرسم درست جواب بده. چهل و چند سال يعنی چه؟ مرد که برآشفتگی رفيع‌الدوله را ديد با صدای آرام گفت: اينجانب در روز جمعه ماه.....
هنوز کلامش منعقد نشده بود که مقامی از جا بلند شده و با صدای بلند و تعجب‌انگيز پرسيد: روز جمعه؟
مرد که علت تعجب مقام را در نيافته بود گفت: آری روز جمعه.
مقام باز هم با تعجب پرسيد: جمعه روز تعطيل است چگونه به دنيا آمدی؟ آن هم دراين ديار که قوانين کار با دقت و شدت هر چه بيشتر اجرا می‌شود.
مرد بيچاره گفت: قربان از اراده من خارج بوده، من آن روز را انتخاب نکرده بودم. شايد زمان‌بندی پدرم اشتباه بوده است. به هرحال من بی‌تقصيرم.
مقامی ديگر با تحکم گفت: معلوم می‌شود شما خانوادگی، خلاف‌کار و قانون‌شکن هستيد، آن هم در اين ديار که قانونگرايی از اهميت ويژه‌ای برخوردار است.
مرد بيچاره که درميان نگاه‌های مقامات محصور شده بود گفت: عرض کردم، بنده گناهی ندارم شايد پدرم مقصر بوده است.
مقام جواب داد: اين چه حرفی است شما انگيزه جرم بوده‌ايد.
مرد در دفاع از خود گفت: قربان شايد انگيزه‌های ديگری هم وجود داشته باشد.
يکی از مشاورين مقامات رو به مرد کرد و گفت: البته وجود انگيزه‌های ديگر در اين جرم محتمل است. اما از آنجا که مراجع صالحه فقط با اسناد مثبته سروکار دارند ما برشما که ثمره اين جرم هستيد تمرکز نموده و چنانچه مطلب و يا مدرکی دال بر انگيزه‌های ديگر يافتيم به پرونده اضافه خواهيم نمود.
مرد که خود را در مخمصه ديد گفت: آخر قربان چه جرمی، چه انگيزه‌ای؟ اصلاً نمی‌فهمم!
رفيع‌الدوله رو به مشاور حقوقی خود نمود و گفت: لطفا به متهم تفهيم اتهام نماييد.
مرد حقوقدان روبه متهم نموده با آرامش توضيح داد که: از آنجا که جرم شما ترکيبی از چند جرم است تفهيم اتهام کمی مشکل است. پس لطفاً با دقت گوش فرا دهيد و سخنان و جواب‌های شما می‌تواند بر عليه شما به کار گرفته شود. ورود شما در روز جمعه يعنی روز تعطيل که کارکردن ممنوع بوده است به وقوع پيوسته و اين ورود غيرقانونی اولين خلاف شماست. ثانياً اين ورود از کار مشترک عوامل ديگر جرم نشأت می‌گيرد که دانسته يا ندانسته بگونه‌ای زمان‌بندی نموده‌اند تا قانون اين ديار زيرپا گذارند. البته تحقيقات و بازپرسی‌های لازم بايد صورت گيرد تا مشخص گردد رضايت در کار مشترک بوده ويا خير، و در صورت اثبات عدم رضايت هر يک از طرفين، طبق ماده‌ای از قانون همراه با تبصره مربوطه اين کار استثمار انسان بوسيله انسان است که خلافی است بس سنگين.
مرد بيچاره که درمقابل آن همه مقام و حقوقدان و مشاور زبانش بند آمده بود و نمی‌دانست چه بگويد، مات و مبهوت به اين طرف و آن طرف نگاه می‌كرد و در فکر چاره‌ای بوده که رفيع‌الدوله ازاو پرسيد: پدر و مادرت چند فرزند داشتند؟ او که کمی هم زبانش بند رفته بود گفت: قربان 14 فرزند، و جهت تلطيف روحيه مقامات و شايد به دست‌آوردن دل آنها با صدای بلند گفت: قربان پدرم خط توليد داشته.
صنيع‌الدوله با عصبانيت از جا بلند شد و گفت: خط توليد؟ درست شنيدم خط توليد؟
مقامی ديگر گفت: بلی، خط توليد.
صنيع‌الدوله روبه مرد کرد و گفت: با کدامين مجوز؟
مرد گفت: قربان اين توليد که مجوز شما را نمی‌خواهد.
صنيع‌الدوله گفت: چه وقاحت و صراحتی در اعلام جرم خود داريد! طبق قانون هرگونه توليدی در اين ديار بايد با مجوز ما باشد تا مطمئن شويم از استانداردهای لازم برخوردار است.
طبيب‌الدوله نيز اضافه کرد: بله، اگر توليدات غيراستاندارد باشند به سلامت مردم لطمه وارد می‌کنند.
مقامی ديگر گفت: مشاورين اطلاع می‌دهند که پدر ايشان هيچگونه مجوز ثبت شده‌ای در دفاتر قانونی ما ندارند و اين دال بر آن است که پدر ايشان در خلاف‌کاری يد طولايی داشته است.
فلاح‌الدوله گفت: بازرسان ما هر چه سريع‌تر بايد از محل توليد بازديد داشته باشند تا مطمئن شوند محل توليد از نظر زيست‌محيطی درجايی قرار گرفته است که به محيط زيست لطمه وارد نمی‌کند.
رابط‌الدوله گفت: دستگاه‌های توليد نيز بايد تست شوند تا ميزان تطابق آنها با استانداردهای اعلام شده از طرف ما معلوم و مشخص گردد.
تجارالدوله گفت: دستگاه‌های توليد را چگونه وارد کرده، لطفا در پرونده قيد فرمائيد که برگ سبز ورودی آنها هر چه سريع‌تر ضميمه پرونده شود.
مرد بيچاره که مات و مبهوت يارای کلامی نداشت برجای خود نشست تا همراه ضابطين قانون جهت حضور در محکمه حاضر شود!

battak
یک شنبه 09 خرداد 1389, 10:57 صبح
ایمان واقعی ...

روزی بازرگان موفقی از مسافرت بازگشت و متوجه شد خانه و مغازه اش در غیاب او آتش گرفته و کالا های گرانبهایش همه سوخته و خاکستر شده اند و خسارت هنگفتی به او وارد امده است.

فکر می کنید آن مرد چه کرد؟!
خدا را مقصر شمرد و ملامت کرد؟ و یا اشک ریخت ؟ نه.....
او با لبخندی بر لبان و نوری بر دیدگان سر به سوی آسمان بلند کرد و گفت : "خدایا ! می خواهی که اکنون چه کنم؟

مرد تاجر پس از نابودی کسب پر رونق خود ، تابلویی بر ویرانه های خانه و مغازه اش آویخت
که روی آن نوشته بود : مغازه ام سوخت ! اما ایمانم نسوخته است ! فردا شروع به کار خواهم کرد!

battak
دوشنبه 24 خرداد 1389, 11:20 صبح
مدارس استرالیا ! ...

یک دانشجو برای ادامه تحصیل و گرفتن دکترا همراه با خانواده اش عازم استرالیا شد. در آنجا پسر کوچکشان را در یک مدرسه استرالیایی ثبت نام کردند تا او هم ادامه تحصیلش را در سیستم آموزش این کشور تجربه کند.
روز اوّل که پسر از مدرسه برگشت، پدر از او پرسید: پسرم تعریف کن ببینم امروز در مدرسه چی یاد گرفتی؟
پسر جواب داد: امروز درباره خطرات سیگار کشیدن به ما گفتند، خانم معلّم برایمان یک کتاب قصّه خواند و یک کاردستی هم درست کردیم.

پدر پرسید: ریاضی و علوم نخواندید؟ پسر گفت: نه
روز دوّم دوباره وقتی پسر از مدرسه برگشت پدر سؤال خودش را تکرار کرد. پسر جواب داد: امروز نصف روز را ورزش کردیم، یاد گرفتیم که چطور اعتماد به نفسمان را از دست ندهیم، و زنگ آخر هم به کتابخانه رفتیم و به ما یاد دادند که از کتاب های آنجا چطور استفاده کنیم.

بعد از چندین روز که پسر می رفت و می آمد و تعریف می کرد، پدر کم کم نگران شد چرا که می دید در مدرسه پسرش وقت کمی در هفته صرف ریاضی، فیزیک، علوم، و چیزهایی که از نظر او درس درست و حسابی بودند می شود. از آنجایی که پدر نگران بود که پسرش در این دروس ضعیف رشد کند به پسرش گفت: پسرم از این به بعد دوشنبه ها مدرسه نرو تا در خانه خودم با تو ریاضی و فیزیک کار کنم.

بنابراین پسر دوشنبه ها مدرسه نمی رفت.
دوشنبه اوّل از مدرسه زنگ زدند که چرا پسرتان نیامده. گفتند مریض است.
دوشنبه دوّم هم زنگ زدند باز یک بهانه ای آوردند. بعد از مدّتی مدیر مدرسه مشکوک شد و پدر را به مدرسه فراخواند تا با او صحبت کند.
وقتی پدر به مدرسه رفت باز سعی کرد بهانه بیاورد امّا مدیر زیر بار نمی رفت.
بالاخره به ناچار حقیقت ماجرا را تعریف کرد.
گفت که نگران پیشرفت تحصیلی پسرش بوده و از این تعجّب می کند که چرا در مدارس استرالیا اینقدر کم درس درست و حسابی می خوانند.
مدیر پس از شنیدن حرف های پدر کمی سکوت کرد و سپس جواب داد: ما هم ۵۰ سال پیش مثل شما فکر می کردیم.

Hossein Bazyan
دوشنبه 24 خرداد 1389, 11:51 صبح
مدارس استرالیا ! ...


یک دانشجو برای ادامه تحصیل و گرفتن دکترا همراه با خانواده اش عازم استرالیا شد. در آنجا پسر کوچکشان را در یک مدرسه استرالیایی ثبت نام کردند تا او هم ادامه تحصیلش را در سیستم آموزش این کشور تجربه کند.
روز اوّل که پسر از مدرسه برگشت، پدر از او پرسید: پسرم تعریف کن ببینم امروز در مدرسه چی یاد گرفتی؟
پسر جواب داد: امروز درباره خطرات سیگار کشیدن به ما گفتند، خانم معلّم برایمان یک کتاب قصّه خواند و یک کاردستی هم درست کردیم.

پدر پرسید: ریاضی و علوم نخواندید؟ پسر گفت: نه
روز دوّم دوباره وقتی پسر از مدرسه برگشت پدر سؤال خودش را تکرار کرد. پسر جواب داد: امروز نصف روز را ورزش کردیم، یاد گرفتیم که چطور اعتماد به نفسمان را از دست ندهیم، و زنگ آخر هم به کتابخانه رفتیم و به ما یاد دادند که از کتاب های آنجا چطور استفاده کنیم.

بعد از چندین روز که پسر می رفت و می آمد و تعریف می کرد، پدر کم کم نگران شد چرا که می دید در مدرسه پسرش وقت کمی در هفته صرف ریاضی، فیزیک، علوم، و چیزهایی که از نظر او درس درست و حسابی بودند می شود. از آنجایی که پدر نگران بود که پسرش در این دروس ضعیف رشد کند به پسرش گفت: پسرم از این به بعد دوشنبه ها مدرسه نرو تا در خانه خودم با تو ریاضی و فیزیک کار کنم.

بنابراین پسر دوشنبه ها مدرسه نمی رفت.
دوشنبه اوّل از مدرسه زنگ زدند که چرا پسرتان نیامده. گفتند مریض است.
دوشنبه دوّم هم زنگ زدند باز یک بهانه ای آوردند. بعد از مدّتی مدیر مدرسه مشکوک شد و پدر را به مدرسه فراخواند تا با او صحبت کند.
وقتی پدر به مدرسه رفت باز سعی کرد بهانه بیاورد امّا مدیر زیر بار نمی رفت.
بالاخره به ناچار حقیقت ماجرا را تعریف کرد.
گفت که نگران پیشرفت تحصیلی پسرش بوده و از این تعجّب می کند که چرا در مدارس استرالیا اینقدر کم درس درست و حسابی می خوانند.
مدیر پس از شنیدن حرف های پدر کمی سکوت کرد و سپس جواب داد: ما هم ۵۰ سال پیش مثل شما فکر می کردیم.
سلام
ما 7 سال قبل نروژ بودیم دقیقا همین مسئله برای منهم که نگران تحصیل دخترم بودم پیش آمد البته فقط در مورد ریاضی الان که دخترم کلاس دهم میخونه میفهمم که منظورشان چی بوده