PDA

View Full Version : حکایت های طنز



Behrouz_Rad
پنج شنبه 23 اردیبهشت 1389, 20:41 عصر
يه روز يه آقايي نشسته بود و روزنامه مي‌خوند كه يهو زنش با ماهیتابه مي‌كوبه تو سرش.
مرده ميگه: براي چي اين كار رو كردي؟
زنش جواب ميده: به خاطر اين زدمت كه توی جيب شلوارت يه كاغذ پيدا كردم كه توش اسم "سامانتا" نوشته شده بود!

مرده ميگه: وقتي هفته‌ی پيش براي تماشای مسابقه اسب‌دوانی رفته بودم، اسبي كه روش شرط بندي كردم، اسمش "سامانتا" بود.

زنش معذرت‌خواهي می کنه و میره به کارای خونه برسه.

نتیجه‌ی اخلاقی ۱: خانوما همیشه زود قضاوت می‌کنند.

.

.

.

.

.

سه روز بعد مَرده داشته تلويزيون تماشا می ‌كرده كه زنش اين بار با يه قابلمه‌ی بزرگ دوباره مي‌كوبه تو سرش!
مَرده وقتي به خودش مياد مي‌پرسه: چرا من رو زدی؟
زنش جواب ميده: چون اسبت زنگ زده بود!

نتیجه‌ی اخلاقی 2: متاسفانه خانوم ها همیشه درست حس می‌کنند...

Behrouz_Rad
پنج شنبه 23 اردیبهشت 1389, 20:43 عصر
چوپاني گله را به صحرا برد. به درخت گردوي تنومندي رسيد.
از آن بالا رفت و به چيدن گردو مشغول شد كه ناگهان گردباد سختي در گرفت.
خواست فرود آيد، ترسيد.
باد شاخه‌اي را كه چوپان روي آن بود، به اين طرف و آن طرف مي‌برد.
ديد نزديك است كه بيفتد و دست و پايش بشكند.
در حال مستاصل شد.
از دور، بقعه‌ی امامزاده‌اي را ديد و گفت:
اي امامزاده! گله‌ام نذر تو، از درخت سالم پايين بيايم.

قدري باد ساكت شد و چوپان به شاخه‌ی قوي‌تري دست زد و جاي پايي پيدا كرده و خود را محكم گرفت.
گفت: اي امامزاده! خدا راضي نمي‌شود كه زن و بچه‌ی من بيچاره از تنگي و خواري بميرند و تو همه‌ی گله را صاحب شوي. نصف گله را به تو مي‌دهم و نصفي هم براي خودم...

قدري پايين تر آمد.
وقتي كه نزديك تنه‌ی درخت رسيد گفت: اي امامزاده! نصف گله را چطور نگهداري مي‌كني؟ آنها را خودم نگهداري مي‌كنم؛ در عوض كشك و پشم نصف گله را به تو مي‌دهم.

وقتي كمي پايين‌تر آمد گفت:
بالاخره چوپان هم كه بي‌مزد نمي‌شود. كشك‌ش مال تو، پشم‌ش مال من به عنوان دستمزد.

وقتي باقي تنه را سُرخورد و پايش به زمين رسيد، نگاهي به گنبد امامزاده انداخت و گفت: مرد حسابي چه كشكي؟ چه پشمي؟
ما از هول خودمان يك غلطي كرديم. غلط زيادي كه جريمه ندارد.

كتاب كوچه
احمد شاملو

sara.f
پنج شنبه 23 اردیبهشت 1389, 20:50 عصر
کودکی به مامانش گفت، من واسه تولدم دوچرخه می خوام. بابی پسر خیلی شری بود. همیشه اذیت می کرد. مامانش بهش گفت آیا حقته که این دوچرخه رو برات بگیریم واسه تولدت؟ بابی گفت: آره. مامانش بهش گفت: برو تو اتاق خودت و یه نامه برای خدا بنویس و ازش بخواه به خاطر کارای خوبی که انجام دادی بهت یه دوچرخه بده .
نامه شماره یک: "سلام خدای عزیز! اسم من بابی هست. من یک پسر خیلی خوبی بودم و حالا ازت می خوام که یه دوچرخه بهم بدی. دوستار تو...بابی ."
بابی کمی فکر کرد و دید که این نامه چون دروغه کارساز نیست و دوچرخه ای گیرش نمی یاد. برا همین نامه رو پاره کرد.
نامه شماره دو : "سلام خدا! اسم من بابیه و من همیشه سعی کردم که پسر خوبی باشم. لطفاً واسه تولدم یه دوچرخه بهم بده. ...بابی "
اما بابی یه کمی فکر کرد و دید که این نامه هم جواب نمی ده واسه همین پارش کرد.
نامه شماره سه: "سلام خدا ! اسم من بابی هست. درسته که من بچه خوبی نبودم ولی اگه واسه تولدم یه دوچرخه بهم بدی قول می دم که بچه خوبی باشم.بابی "
بابی کمی فکر کرد و با خودش گفت که شاید این نامه هم جواب نده. واسه همین پارش کرد.بابی به فکر فرو رفت .
رفت به مامانش گفت که می خوام برم کلیسا. مامانش دید که کلکش کار ساز بوده، بهش گفت خوب برو ولی قبل از شام خونه باش.بابی رفت کلیسا. یک کمی نشست وقتی دید هیچکسی اونجا نیست، پرید و مجسمه مادر مقدس رو کش رفت ( دزدید ) و از کلیسا فرار کرد!!! بعدش مستقیم رفت تو اتاقش و نامه جدیدش رو نوشت.
نامه شماره چهار : "سلام خدا! مامانت پیش منه. اگه می خواییش واسه تولدم یه دوچرخه بهم بده . بابی"

Mahmood_M
پنج شنبه 23 اردیبهشت 1389, 21:38 عصر
شخصی ادعای خدایی می کرد ، او را پیش خلیفه بردند ، خلیفه به او گفت ، چندی پیش شخصی ادعای پیغمبری می کرد ، او را کشتند ، شخص گفت : کار درستی کردند ! ، چون من هنوز پیغمبری نفرستاده ام !!

حکایتهای طنز از عبید زاکانی ( البته با ترجمه ی Mahmood_N ! :لبخند: )

REZAsys
پنج شنبه 23 اردیبهشت 1389, 22:04 عصر
خواب دیدم قیامت شده است.
هرقومی را داخل چاله‏ای عظیم انداخته و بر سرهر چاله نگهبانانی گرز به دست گمارده بودند الا چاله‏ ی ایرانیان.
خود را به عبید زاکانی رساندم و پرسیدم: «عبید این چه حکایت است که بر ما اعتماد کرده نگهبان نگمارده‏ اند؟»
گفت: «می‌دانند که به خود چنان مشغول شویم که ندانیم در چاهیم یا چاله.»
خواستم بپرسم: «اگر باشد در میان ما کسی که بداند و عزم بالا رفتن کند…»
نپرسیده گفت: گر کسی از ما، فیلش یاد هندوستان کند
خود بهتر ازهر نگهبانی لنگش کشیم و به تهِ چاله باز گردانیم! !!!
عبیدزاکانی

DAMAVAND
پنج شنبه 23 اردیبهشت 1389, 23:39 عصر
1) کسی مردی را دید که بر خری کند رو نشسته گفتش کجا می‌روی؟ گفت: به نماز جمعه. گفت: ای نادان اینک سه شنبه باشد. گفت: اگر این خر شنبه‌ام به مسجد رساند نیکبخت باشم.

2)شخصی را پسر در چاه افتاد گفت جان بابا جائی مرو تا من بروم ریسمان بیاورم و تو را بیرون بکشم !
عبيد زاکاني.

DAMAVAND
جمعه 24 اردیبهشت 1389, 00:52 صبح
در تواريخ مغول آمده است كه هلاكوخان چون بغداد را تسخير كرد، جمعي را كه از شمشير بازمانده بودند، بفرمود تا حاضر كردند. چون بر احوال مجموع واقف گشت، گفت كه بايد صاحبان حرفه را حفظ كرد. رخصت داد تا بر سر كار خود رفتند. تجار را مايه فرمود دادند،‌ تا از بهر او بازرگاني كنند. جهودان را بفرمود كه قوي مظلومند، به جزيه از ايشان قانع شد. قضات و مشايخ و صوفيان و حاجيان و واعظان و معرفان و گدايان و قلندران و قصه‌خوانان را جدا كرد و فرمود: اينان در آفرينش زيادي هستند و نعمت خداي را حرام مي‌كنند! حكم فرمود تا همه را در شط غرق كردند و روي زمين را از وجود ايشان پاك كرد. لاجرم نزديك نود سال پادشاهي در خاندان او باقي ماند و هر روز دولت ايشان در افزايش بود....

h.alizadeh
جمعه 24 اردیبهشت 1389, 18:19 عصر
من اینو خیلی دوست دارم
چهار تا مهندس برق، مکانیک، شیمی و کامپیوتر با یه ماشین در حال مسافرت بودن که یهو ماشین خراب میشه. خاموش میکنه و دیگه هر چی استارت میزنن روشن نمیشه. میگن آخه یعنی چی شده؟!
مهندس برقه میگه: احتمالاً مشکل از مدارها و اتصالاتو سیم کشی هاشه. یکی از اینا یه ایرادی پیدا کرده.
مهندس مکانیکه میگه: نه بابا، مشکل از میل لنگ یا پیستوناشه که بخاطر کار زیاد انحراف پیدا کرده.
مهندس شیمیه میگه: نه، ایراد از روغن موتوره. سر وقت عوض نشده، اون حالت روان کنندگیشو از دست داده.
در اینجا میبینن مهندس کامپیوتره ساکته و هیچ چی نمیگه. بهش میگن: تو چی میگی؟ مشکل از کجاست؟ چیکارش کنیم درست شه؟
مهندس کامپیوتره یه فکری می کنه و میگه: نمیدونم، ولی بنظرم پیاده شیم، سوار شیم شاید درست شده باشه

h.alizadeh
جمعه 24 اردیبهشت 1389, 18:20 عصر
اولین طلاق پس از حادثه 11 سپتامبر مربوط می شه به مردی که محل کارش طبقه 103 برج تجارت جهانی بوده، ولی در روز حادثه به جای اینکه سر کارش باشه، خونه دوست دخترش خواب بوده! تلویزیون رو هم ندیده بوده که بدونه چه خبره! خانمش زنگ می زنه. آقا گوشی رو بر می داره. خانمش می پرسه عزیزم حالت خوبه؟ کجایی؟ آقا جواب می ده: سر کارم هستم تو دفترم !!!

h.alizadeh
جمعه 24 اردیبهشت 1389, 18:21 عصر
ماجرای جالب : "زرنگ ترین پیرزن دنیا !"
يک روز خانم مسني با يک کيف پر از پول به يکي از شعب بزرگترين بانک کانادا مراجعه نمود و حسابي با موجودي 1 ميليون دلار افتتاح کرد . سپس به رئيس شعبه گفت به دلايلي مايل است شخصاً مدير عامل آن بانک را ملاقات کند . و طبيعتاً به خاطر مبلغ هنگفتي که سپرده گذاري کرده بود ، تقاضاي او مورد پذيرش قرار گرفت . قرار ملاقاتي با مدير عامل بانک براي آن خانم ترتيب داده شد .
پيرزن در روز تعيين شده به ساختمان مرکزي بانک رفت و به دفتر مدير عامل راهنمائي شد . مدير عامل به گرمي به او خوشامد گفت و ديري نگذشت که آن دو سرگرم گپ زدن پيرامون موضوعات متنوعي شدند . تا آنکه صحبت به حساب بانکي پيرزن رسيد و مدير عامل با کنجکاوي پرسيد راستي اين پول زياد داستانش چيست آيا به تازگي به شما ارث رسيده است . زن در پاسخ گفت خير ، اين پول را با پرداختن به سرگرمي مورد علاقه ام که همانا شرط بندي است ، پس انداز کرده ام . پيرزن ادامه داد و از آنجائي که اين کار براي من به عادت بدل شده است ، مايلم از اين فرصت استفاده کنم و شرط ببندم که شما شکم داريد !
مرد مدير عامل که اندامي لاغر و نحيف داشت با شنيدن آن پيشنهاد بي اختيار به خنده افتاد و مشتاقانه پرسيد مثلاً سر چه مقدار پول . زن پاسخ داد : بيست هزار دلار و اگر موافق هستيد ، من فردا ساعت ده صبح با وکيلم در دفتر شما حاضر خواهم شد تا در حضور او شرط بندي مان را رسمي کنيم و سپس ببينيم چه کسي برنده است . مرد مدير عامل پذيرفت و از منشي خود خواست تا براي فردا ساعت ده صبح برنامه اي برايش نگذارد .
روز بعد درست سر ساعت ده صبح آن خانم به همراه مردي که ظاهراً وکيلش بود در محل دفتر مدير عامل حضور يافت .
پيرزن بسيار محترمانه از مرد مدير عامل خواست کرد که در صورت امکان پيراهن و زير پيراهن خود را از تن به در آورد .
مرد مدير عامل که مشتاق بود ببيند سرانجام آن جريان به کجا ختم مي شود ، با لبخندي که بر لب داشت به درخواست پيرزن عمل کرد .
وکيل پيرزن با ديدن آن صحنه عصباني و آشفته حال شد . مرد مدير عامل که پريشاني او را ديد ، با تعجب از پير زن علت را جويا شد .
پيرزن پاسخ داد : من با اين مرد سر يکصد هزار دلار شرط بسته بودم که کاري خواهم کرد تا مدير عامل بزرگترين بانک کانادا در پيش چشمان ما پيراهن و زير پيراهن خود را از تن بيرون کند !
ایول خانوما
:کف:

salehbagheri
جمعه 24 اردیبهشت 1389, 22:35 عصر
يه شب خانم خونه اصلاً به خونه برنميگرده و تا صبح پيداش نميشه! صبح برميگرده خونه و به شوهرش ميگه كه ديشب مجبور شده خونهء يكي از دوستهاي صميميش (مونث) بمونه. شوهر برميداره به ۲۰ تا از صميمي ترين دوستهاي زنش زنگ ميزنه ولي هيچكدومشون حرف خانم خونه رو تأييد نميكن!

يه شب آقاي خونه تا صبح برنميگرده خونه. صبح وقتي مياد به زنش ميگه كه ديشب مجبور شده خونهء يكي از دوستهاي صميميش (مذكر) بمونه. خانم خونه برميداره به ۲۰ تا از صميمي ترين دوستهاي شوهرش زنگ ميزنه.

۱۵تاشون تأييد ميكنن كه آقا تمام شب رو خونهء اونا مونده!! ۵ تاي ديگه حتي ميگن كه آقا هنوزم خونهء اونا پيش اوناست!

نتيجهء اخلاقي: يادتون باشه كه مردها دوستهاي بهتري هستند! :قهقهه: :قهقهه: :قهقهه:

حسین فلاحی
جمعه 24 اردیبهشت 1389, 23:50 عصر
يه شب خانم خونه اصلاً به خونه برنميگرده و تا صبح پيداش نميشه! صبح برميگرده خونه و به شوهرش ميگه كه ديشب مجبور شده خونهء يكي از دوستهاي صميميش (مونث) بمونه. شوهر برميداره به ۲۰ تا از صميمي ترين دوستهاي زنش زنگ ميزنه ولي هيچكدومشون حرف خانم خونه رو تأييد نميكن!

يه شب آقاي خونه تا صبح برنميگرده خونه. صبح وقتي مياد به زنش ميگه كه ديشب مجبور شده خونهء يكي از دوستهاي صميميش (مذكر) بمونه. خانم خونه برميداره به ۲۰ تا از صميمي ترين دوستهاي شوهرش زنگ ميزنه.

۱۵تاشون تأييد ميكنن كه آقا تمام شب رو خونهء اونا مونده!! ۵ تاي ديگه حتي ميگن كه آقا هنوزم خونهء اونا پيش اوناست!

نتيجهء اخلاقي: يادتون باشه كه مردها دوستهاي بهتري هستند! :قهقهه: :قهقهه: :قهقهه:

:قهقهه::قهقهه::قهقهه:
خوبه یه عده نگفتن خودمم :لبخند:

saleh.hi.62
شنبه 25 اردیبهشت 1389, 06:33 صبح
آن کس که بداند و بداند که بداند
اسب شرف از گنبد گردون بجهاند

آن کس که بداند و نداند که بداند
بیدارش نمایید که بس خفته نماند

آن کس که نداند و بداند که نداند
لنگان خرک خویش به منزل برساند

وان کس که نداند و نداند که نداند
در جهل مرکب ابدالدهر بماند

حسین فلاحی
شنبه 25 اردیبهشت 1389, 12:30 عصر
آن کس که بداند و بداند که بداند

اسب شرف از گنبد گردون بجهاند


آن کس که بداند و نداند که بداند
بیدارش نمایید که بس خفته نماند


آن کس که نداند و بداند که نداند
لنگان خرک خویش به منزل برساند


وان کس که نداند و نداند که نداند
در جهل مرکب ابدالدهر بماند




چقدر جالب. من قبلا یه نسخه دیگه از این رو می دونستم. البته تفاوت ها جزئی هست.

آنکس که بداند و بداند که بداند
اسب خرد از گنبد گردون بجهاند

آنکس که بداند و نداند که بداند
بیدار کنید که بس خفته نماند

آنکس که نداند و بداند که نداند
لنگان خرک خویش به مقصد برساند

آنکس که نداند و نداند که نداد
در جمع ستوران به ابد الدهر بماند

با یه جستجو دیدم نسخه های مختلفی از این موجود هست. خوب طبیعیه. اشعاری که زیاد مورد استفاده قرار می گیره دچار دگرگونی می شه. ظاهرا از ابن یمین هست.

saleh.hi.62
شنبه 25 اردیبهشت 1389, 13:29 عصر
البته اون که من نوشتم نسخه اصلی این شعر هست و بقیه ار این کپی برداری شده. مثلا این یک نمونه دیگه هست


آن کس که بداند و بداند که بداند
باید برود غاز به کنجی بچراند

آن کس که بداند و نداند که بداند
بهتر که رود خویش به گوری بتپاند

آن کس که نداند و بداند که نداند
با پارتی و پولش خرک خویش براند

آن کس که نداند و نداند که نداند
بر پست ریاست ابدالدهر بماند!

battak
شنبه 25 اردیبهشت 1389, 15:51 عصر
ماجراهای جالب مدیریتی

"مصاحبه شغلی"
در پایان مصاحبه شغلی برای استخدام در شركتی، مدیر منابع انسانی شركت از مهندس جوان صفر كیلومتر ام آی تی پرسید: « برای شروع كار، حقوق مورد انتظار شما چیست؟»
مهندس گفت: «حدود 75000 دلار در سال، بسته به اینكه چه مزایایی داده شود.»
مدیر منابع انسانی گفت: «خب، نظر شما درباره 5 هفته تعطیلی، 14 روز تعطیلی با حقوق، بیمه كامل درمانی و حقوق بازنشستگی ویژه و خودروی شیك و مدل بالا چیست؟»
مهندس جوان از جا پرید و با تعجب پرسید: شوخی می‌كنید؟
مدیر منابع انسانی گفت: «بله، اما یادت باشه اول تو شروع كردی.

"كارمند تازه وارد"
مردی به استخدام یك شركت بزرگ درآمد. در اولین روز كار خود، با كافه تریا تماس گرفت و فریاد زد: «یك فنجان قهوه برای من بیاورید.»
صدایی از آن طرف پاسخ داد: «شماره داخلی را اشتباه گرفته ای. می دانی تو با كی داری حرف می ‌زنی؟»
كارمند تازه وارد گفت: «نه»
صدای آن طرف گفت: «من مدیر اجرایی شركت هستم، احمق.»
مرد تازه وارد با لحنی حق به جانب گفت: «و تو میدانی با كی حرف میزنی، بیچاره.»
مدیر اجرایی گفت: نه
كارمند تازه وارد گفت: خوبه و سریع گوشی را گذاشت.

"اشتباه موردی"
كارمندی به دفتر رئیس خود می‌رود و می‌گوید: «معنی این چیست؟ شما 200 دلار كمتر از چیزی كه توافق كرده بودیم به من پرداخت كردید.»
رئیس پاسخ می دهد: «خودم می‌دانم، اما ماه گذشته كه 200 دلار بیشتر به تو پرداخت كردم هیچ شكایتی نكردی.»
كارمند با حاضر جوابی پاسخ می دهد: درسته، من معمولا از اشتباه های موردی می گذرم اما وقتی تکرار می شود وظیفه خود می دانم به شما گزارش كنم.

تصمیم قاطع مدیریتی
روزی مدیر یكی از شركت های بزرگ در حالیكه به سمت دفتر كارش می رفت چشمش به جوانی افتاد كه در راهرو ایستاده بود و به اطراف خود نگاه میكرد.
جلو رفت و از او پرسید: «شما ماهانه چقدر حقوق دریافت می‌كنی؟»
جوان با تعجب جواب داد: «ماهی 2000 دلار.»
مدیر با نگاهی آشفته دست به جیب شد و از كیف پول خود 6000 دلار را در آورده و به جوان داد و به او گفت: «این حقوق سه ماه تو، برو و دیگر اینجا پیدایت نشود، تو اخراجی !
ما به كارمندان خود حقوق می‌دهیم كه كار كنند نه اینكه یكجا بایستند و بیكار به اطراف نگاه كنند.»
جوان با خوشحالی از جا جهید و به سرعت دور شد. مدیر از كارمند دیگری كه در نزدیكیش بود پرسید: «آن جوان كارمند كدام قسمت بود؟
كارمند با تعجب از رفتار مدیر خود به او جواب داد: او پیك پیتزا فروشی بود كه برای كاركنان پیتزا آورده بود.

زنگ تفریح
مردی به یك مغازه فروش حیوانات رفت و درخواست یك طوطی كرد. صاحب فروشگاه به سه طوطی خوش چهره اشاره كرد و گفت: «طوطی سمت چپ ۵۰۰ دلار است.»
مشتری: «چرا این طوطی اینقدر گران است؟»
صاحب فروشگاه: «این طوطی توانایی انجام تحقیقات علمی و فنی را دارد.»
مشتری: «قیمت طوطی وسطی چقدر است؟‌
صاحب فروشگاه: طوطی وسطی ۱۰۰۰ دلار است. برای اینكه این طوطی توانایی نوشتن مقاله ای كه در هر مسابقه ای پیروز شود را دارد.»
و سرانجام مشتری از طوطی سوم پرسید و صاحب فروشگاه گفت: ‌ ۴۰۰۰ دلار.
مشتری: این طوطی چه كاری می تواند انجام دهد؟
صاحب فروشگاه جواب داد:‌ «صادقانه بگویم من چیز خاصی از این طوطی ندیدم ولی دو طوطی دیگر او را مدیر صدا می زنند

Mostafa_Dindar
پنج شنبه 30 اردیبهشت 1389, 10:57 صبح
چون خودم مشهدي هستم ، يك جوك مشهدي !

همه ميدونن كه چقدر مشهدي ها هواي همشهري هاشون رو دارند و در هيچگاه پشتشون رو خالي نميكنند .:لبخند:

روز قيامت تو جهنم كلي ديگ ( قابلمه خيلي بزرگ) جوشان درست ميكنند و بر اساس شهر ، گناهكارها رو تو ديگ جوشان ميندازن و مجازات ميكنند .

كلي ديگ هست ، ديگ تهراني ها ، تبريزي ها ... و ديگ مشهدي ها . جلوي هر ديگ يك مامور گذاشته شده كه ملاغه ( يا ملاقه ) به دست هر كدوم از گناهگارهاي سرشون رو از آب جوشان ديگ بالا بيارن مامور با اون ملاغه اونها رو تنبيه ميكنه .

عزرائيل يه روز به جهنم سر ميزنه و همه ديگها رو بازرسي ميكنه . به ديگ مشهدي ها كه ميرسه ميبينه هيچ ماموري نيست و هيچكدوم از مشهدي ها هم سرشون رو از آب جوشان بالا نميارند .

با خودش ميگه : عجب ، مشهدي ها عجب آدمهاي با مسوليتي هستند و ...

با كنكاشي بيشتر متوجه ميشه كه مشهدي ها اون پائين توي ديگ پاي همديگه رو گرفتن و نميزارن هيچ كسي سرشو بالا بياره :لبخند:

Mostafa_Dindar
پنج شنبه 30 اردیبهشت 1389, 11:24 صبح
A True Story : Bill Gates & Amir

Bill Gates organized an enormous session to recruit a new Chairman for Microsoft Europe. 5000 candidates assembled in a large room. One candidate is Amir an Iranian guy.

Bill Gates thanked all the candidates for coming and asking those who do not know JAVA program to leave. 2000 people leave the room.. Amir says to himself, 'I do not know JAVA but I have nothing to lose if I stay. I'll give it a try'

Bill Gates asked the candidates who never had experience of managing more than 100 people to leave.

2000 people leave the room. Amir says to himself ' I never managed anybody by myself but I have nothing to lose if I stay.. What can happen to me?' So he stays.

Then Bill Gates asked candidates who do not have management diplomas to leave. 500 people leave the room. Amir says to himself, 'I left school at 15 but what have I got to lose?' So he stays in the room.

Lastly, Bill Gates asked the candidates who do not speak Serbo - Croat to leave. 498 people leave the room. Amir says to himself, 'I do not speak one word of Serbo - Croat but what do I have to lose?' So he stays and finds himself with one other candidate.

Everyone else has gone.

Bill Gates joined them and said 'Apparently you are the only two candidates who speak Serbo - Croat, so I'd now like to hear you have a conversation together in that language.'

Calmly, Amir turns to the other candidate and says "in folanfolan shode chi az joune ma mikhad?"

The other candidate answers "age to midouni, manam midounam!"

Mostafa_Dindar
پنج شنبه 30 اردیبهشت 1389, 11:57 صبح
http://barnamenevis.org/forum/attachment.php?attachmentid=49311&stc=1&d=1274342209

h.alizadeh
پنج شنبه 30 اردیبهشت 1389, 12:59 عصر
حدود چند ماه قبل CIA شروع به گزینش فرد مناسبی برای انجام کارهای تروریستی کرد. این کار بسیار محرمانه و در عین حال مشکل بود؛ به طوریکه تستهای بیشماری از افراد گرفته شد و سوابق تمام افراد حتی قبل از آنکه تصمیم به شرکت کردن در دوره ها بگیرند، چک شد.
.
پس از برسی موقعیت خانوادگی و آموزش ها و تستهای لازم، دو مرد و یک زن ازمیان تمام شرکت کنندگان مناسب این کار تشخیص داده شدند. در روز تست نهایی تنها یک نفر از میان آنها برای این پست انتخاب می گردید. در روز مقرر، مامور CIA یکی از شرکت کنندگان را به دری بزرگ نزدیک کرد و در حالیکه اسلحه ای را به او می داد گفت :
..
"- ما باید بدانیم که تو همه دستورات ما را تحت هرگونه شرایطی اطاعت می کنی، وارد این اتاق شو و همسرت را که بر روی صندلی نشسته است بکش!"
.
مرد نگاهی وحشت زده به او کرد و گفت :
. .
" – حتما شوخی می کنید، من هرگز نمی توانم به همسرم شلیک کنم."
.
مامور CIA نگاهی کرد و گفت : " مسلما شما فرد مناسبی برای این کار نیستید."
..
بنا براین آنها مرد دوم را مقابل همان در بردند و در حالیکه اسحه ای را به او می دادند گفتند:
..
"- ما باید بدانیم که تو همه دستورات ما را تحت هر شرایطی اطاعت می کنی. همسرت درون اتاق نشسته است این اسلحه را بگیر و او بکش "
.
مرد دوم کمی بهت زده به آنها نگاه کرد اما اسلحه را گرفت و داخل اتاق شد. برای مدتی همه جا سکوت برقرار شد و پس از 5 دقیقه او با چشمانی اشک آلود از اتاق خارج شد و گفت:
..
" – من سعی کردم به او شلیک کنم، اما نتوانستم ماشه را بکشم و به همسرم شلیک کنم. حدس می زنم که من فرد مناسبی برای این کار نباشم،"
.
.
کارمند CIA پاسخ داد:
..
"- نه! همسرت را بردار و به خانه برو."
..
حالا تنها خانم شرکت کننده باقی مانده بود. آنها او را به سمت همان در و همان اتاق بردند و همان اسلحه را به او دادند:
.

" – ما باید مطمئن باشیم که تو تمام دستورات ما را تحت هر شرایطی اطاعت می کنی. این تست نهایی است. داخل اتاق همسرت بر روی صندلی نشسته است .. این اسلحه را بگیر و او را بکش."
.

او اسلحه را گرفت و وارد اتاق شد. حتی قبل از آنگه در اتاق بسته شود آنها صدای شلیک 12 گلوله را یکی پس از دیگری شنیدند. بعد از آن سر و صدای وحشتناکی در اتاق راه افتاد، آنها صدای جیغ، کوبیده شدن به در و دیوار و ... را شنیدند. این سرو صداها برای چند دقیقه ای ادامه داشت.. سپس همه جا ساکت شد و در اتاق خیلی آهسته باز شد و خانم مورد نظر را که کنار در ایستاده بود دیدند. او گفت:
..
"- شما باید می گفتید که گلوله ها مشقی است.
..
من مجبور شدم مرتیکه را آنقدر با صندلی بزنم تا بمیرد!

salehbagheri
جمعه 31 اردیبهشت 1389, 00:04 صبح
خريد شوهر

یک مرکز خرید وجود داشت که زنان می توانستند به آنجا بروند و مردی را انتخاب کنند که شوهر آنان باشد.

این مرکز، پنج طبقه داشت و هر چه که به طبقات بالاتر می رفتند خصوصیات مثبت مردان بیشتر میشد. اما اگر در طبقه ای دری را باز می کردند باید حتما آن مرد را انتخاب می کردند و اگر به طبقه ی بالاتر می رفتند دیگر اجازه ی برگشت نداشتند و هرکس فقط یک بار می توانست از این مرکز استفاده کند.

روزی دو دختر که با هم دوست بودند به این مرکز خرید رفتند تا شوهر مورد نظر خود را پیدا کنند.
در اولین طبقه، بر روی دری نوشته بود: “این مردان، شغل و بچه های دوست داشتنی دارند.”
دختری که تابلو را خوانده بود گفت: “خوب، بهتر از کار داشتن یا بچه نداشتن است ولی دوست دارم ببینیم بالاتری ها چگونه اند؟”

پس به طبقه ی بالایی رفتند…

در طبقه ی دوم نوشته بود: “این مردان، شغلی با حقوق زیاد، بچه های دوست داشتنی و چهره ی زیبا دارند.”

دختر گفت: “هوووومممم… طبقه بالاتر چه جوریه…؟”
طبقه ی سوم: “این مردان شغلی با حقوق زیاد، بچه های دوست داشتنی و چهره ی زیبا دارند و در کارهای خانه نیز به شما کمک می کنند.”

دختر: “وای…. چقدر وسوسه انگیر… ولی بریم بالاتر.” و دوباره رفتند…

طبقه ی چهارم: “این مردان شغلی با حقوق زیاد و بچه های دوست داشتنی دارند. دارای چهره ای زیبا هستند. همچنین در کارهای خانه نیز به شما کمک می کنند و اهداف عالی در زندگی دارند”
آن دو واقعا به وجد آمده بودند…
دختر: “وای چقدر خوب. پس چه چیزی ممکنه در طبقه ی آخر باشه؟”

پس به طبقه ی پنجم رفتند…

آنجا نوشته بود: “این طبقه فقط برای این است که ثابت کند زنان راضی شدنی نیستند! از این که به مرکز ما آمدید متشکریم و روز خوبی را برای شما آرزومندیم!”