ورود

View Full Version : حیف که زندان نرفته ای !



Dr.Bronx
دوشنبه 07 تیر 1389, 12:00 عصر
حیف که زندان نرفته ای

سرانجام بعد از دو سال زحمت و بی خوابی کشیدن، آخرین پاک نویس رمانم هم تمام شد ومن افتادم دنبال این که یک ناشر حسابی گیر بیاورم و کتابم را چاپ کنم .

اولش فکر می کردم مشکل اصلی برای یک نویسنده، نوشتن کتاب است; اما بعد فهمیدم که چاپ کتاب، از نوشتن آن سخت تر است . از کلاس های دانشگاهم زدم و کلی این طرف و آن طرف دویدم . به همه ناشرینی که اسمشان را شنیده بودم رو انداختم; اما مثل این که ناشرها اهل رمان چاپ کردن نبودند . بعضی ها هم تا می فهمیدند که این رمان اولین رمان من است و خودم هم دانشجویم، دلسرد می شدند و می گفتند: چاپ این کارها یعنی اعلام ورشکستگی .

چند ماه گذشت تا این که با واسطه یکی از استادانم با یک ناشر سرمایه دار و گردن کلفت آشنا شدم و ناشر بامعرفی استادم، مرا به حضور پذیرفت .

روزی که وارد مؤسسه انتشاراتی عریض و طویل او شدم، قند در دلم آب شد . ناشر مرد پیری بود که پشت میز گنده ای نشسته بود و انگشتش را توی گوشش فرو کرده بود و ظاهرا دنبال چیز خاصی می گشت . وقتی سلام کردم و گفتم استاد کیمیا مرا فرستاده، بدون هیچ حرفی، اشاره کرد که بنشینم . بعد گوشی تلفن را برداشت و یک شماره دو رقمی گرفت و به آبدارچی اش گفت که چایی بیاورد .

کمی خوشحال شدم . باد کردم و پایم را روی پای دیگرم انداختم . این اولین ناشری بود که این طور تحویلم می گرفت . هر چند جواب سلامم را نداده بود; اما آن قدر مهمان نواز بود که به یک چایی مهمانم کند . چند لحظه بعد آبدارچی وارد شد و یک فنجان چای روی میز ناشر گذاشت .

آقای ناشر چای را به طرف خودش کشید و به من گفت: تو که چای نمی خوری؟

کمی سرخ شدم و گفتم: ن ... نخیر .

بعد هم دوباره پاهایم را جفت کردم و مثل آدم نشستم . آقای ناشر یک قند گنده برداشت و انداخت توی دهانش و خرت خرت جوید . چای اش را با صدای هورت بالا داد و گفت: حالا چه کار داشتی؟ کتاب می خواستی؟

گفتم: راستش یک رمان نوشته ام که می خواستم اگر زحمتی نباشد، زحمتش چاپش را بکشید .

تا این را گفتم . یک دفعه چای پرید توی گلویش; چند بار سرفه کرد و بعد گفت: چی؟ کتاب نوشته ای؟ مگر تو چه کاره ای؟

من که از این حرکت ناشر تعجب کرده بودم، نگاهی به سرتاپای خودم انداختم و با ترس و لرز گفتم: بنده دانشجو هستم .

آقای ناشر با شنیدن این حرف زد زیر خنده و گفت: چی؟ دانشجو! الله اکبر! عجب دوره زمانه ای شده; دانشجوها چه کارهایی می کنند . لا اله الا ... .

بعد خنده اش را خورد و گفت: حالا چی نوشته ای؟

- راستش یک رمان چهارصد پانصد صفحه ای است .

یک دفعه نگاه آقای ناشر به گوشه میزش خیره شد . تعجب کردم . همان طور که گوشه میزش را نگاه می کرد، گفت: بده من آن رمانت را .

دست در کیفم کردم و رمانم را که پاکیزه و مرتب تایپ و ویرایش کرده بودم، دادم دست آقای ناشر . آقای ناشر آن را بالا برد و یک دفعه محکم بر گوشه میز پایین آورد .

وقتی رمان را بلند کرد، مگس مرده ای از گوشه میز پایین افتاد .

آقای ناشر با انگشت سبابه عرق پیشانی اش را پاک کرد و گفت: آخیش! راحت شدم . چقدر وزوز می کرد .

با نگرانی گفتم: آقای ناشر! تو را خدا مواظب باشید .

ناشر نفسی کشید و گفت: نترس من حالم خوب است .

- شما را عرض نکردم; رمانم را عرض کردم .

ناشر با بد اخلاقی گفت: این قدر حساس نباش! دایناسور که نکشتم; یک مگس نا قابل بود .

بعد کمی رمان را ورق زد و گفت: خب! حالا داستانش درباره چیست؟

- درباره دانشجویی که تصادف می کند و بینایی اش را از دست می دهد و ... .

هنوز حرفم تمام نشده بود که ناشر گفت: اه، اه، این هم شد موضوع; بهتر است موضوعش را عوض کنی و درباره دانشجویی بنویسی که تصادف نمی کند و بینایی اش را از دست نمی دهد; بلکه با یکی از دانشجویان دختر طرح دوستی می ریزد .

گفتم: اما من هنوز همه داستان را تعریف نکرده ام ... این دانشجو وقتی بینایی اش را از دست می دهد، از زندگی ناامید می شود; اما با کمک همسرش دوباره روحیه می گیرد تا جایی که مدارج عالی را طی می کند و به سمت استادی دانشگاه می رسد .

ناشر گفت: اه، اه، اه، چه موضوع چرت و پیش پا افتاده ای; بهتر است این دانشجو پس از آشنایی با دختر همکلاسش; از شهرشان فرار کند; این طوری فروش کتاب می رود بالا .

با خنده گفتم، اما جناب ناشر! من روی این داستان دو سه سال خون دل خورده ام . با افراد نابینای زیادی صحبت کرده ام و حتی با چند تا از اساتید نابینای دانشگاهی صحبت های چند ساعته داشته ام . آن را یک شبه ننوشته ام که حالا بخواهم عوضش کنم .

- همین دیگر، حرف بزرگترهایتان را قبول نمی کنید . حالا اسم کتاب چیست؟

با اشاره به کتاب گفتم: در صفحه دوم آمده; چشم های من، خداحافظ .

سری تکان داد و گفت: نه، به درد نمی خورد . فروش نمی رود . اسمش را عوض کن و بگذار بینوایان .

باتعجب گفتم: بینوایان! بینوایان که اسم یک رمان معروف فرانسوی است .

- خب به خاطر همین می گویم بگذار بینوایان; این طوری رمانت به فروش می رود .

- اما این اسم اصلا به این رمان نمی خورد و حتما خوانندگان اعتراض می کنند .

ناشر با عصبانیت گفت: خب اگر دیدیم اعتراض ها زیاد است، در چاپ بعدی اسم رمانت راعوض می کنیم و می گذاریم ... چه می دانم ... می گذاریم دیوان حافظ ... .

از تعجب نزدیک بود شاخ در بیاورم ; گفتم: حتما شوخی می کنید؟

- پسرجان مگر من همسن و سال تو هستم که با تو شوخی کنم؟ ما داریم راجع به یک مسئله فرهنگی تبادل نظر می کنیم; آن وقت تو اسم این را می گذاری شوخی؟

- آخر قربان! دیوان حافظ ، شعر است و کتاب من، داستان است .

- خب چه عیبی دارد؟ در چاپ سوم یک اسم دیگر رویش می گذاریم . مهم، فروش این محصول فرهنگی است .

من که زبانم بند آمده بود، دیگر چیزی نگفتم . ناشر وقتی سکوت مرا دید، کمی زیرو روی رمان را نگاه کرد و بعد گفت: چرا اسمت را ننوشته ای؟ راستی اسمت چیست؟

- نوکرتان، بهزاد مرحمتی .

- چی؟ این هم شد اسم! نه، فروش نمی رود .

- ببخشید! مگر قصد دارید مرا هم چاپ کنید و بفروشید؟

- نه منظورم این است که وقتی این نام بیاید روی کتاب، کتاب فروش نمی رود . بهتر است اسمت را عوض کنی و بگذاری فهیمه رحیمی .

در حالی که حسابی خنده ام گرفته بود، گفتم: اختیار دارید قربان! این که اصلا امکان ندارد .

فهیمه رحیمی زن است ; اما من سبیل به این گندگی دارم .

- ای بابا! خواننده ها که تو را نمی بینند تا بدانند تو زنی یا مرد .

- اما تعهد چه می شود؟ یک نویسنده باید نسبت به خوانندگانش تعهد داشته باشد .

- ای بابا! تعهد یعنی چه؟ این قرتی بازی ها، مال قدیم بود . الان مسائل مهم تر از تعهد هم هست . کتاب باید فروش داشته باشد .

خیلی محکم گفتم: نه قربان! من این مسئله را نمی توانم قبول کنم . اصلا فهیمه رحیمی، از این دست کتاب ها نمی نویسد . هر آدم پخمه ای هم که کتاب را ورق بزند، می فهمد که این نام قلابی است . ناشر کمی فکر کرد و بعد گفت: خب اگر آن را نمی پسندی، اسم نویسنده را می گذاریم وحشی بافقی ; هم جذاب است و هم این که وقتی خواننده این نام را ببیند، فکر می کند که این کتاب، یک کتاب ترسناک جنایی است; تازه اسم نو و جدیدی هم هست .

با بی حوصلگی گفتم: جناب آقای ناشر! اولا که من نمی خواهم خواننده فکر کند این کتاب، یک کتاب ترسناک جنایی است ; چون این کتاب، واقعا ترسناک جنایی نیست و اتفاقا خیلی هم عاطفی است . ثانیا این اسمی هم که شما فرمودید، چندان نو و جدید نیست ; وحشی بافقی، صدها سال پیش زندگی می کرده است .

ناشر کمی سرش را خاراند و بعد گفت: راست می گویی; مگر وحشی بافقی پدر شعر نو نبود؟

حرفش خنده دارتر از آن بود که بخواهم جوابش را بدهم . چند لحظه بعد، دوباره چیز دیگری یادش آمد و گفت: راستی ببینم تو زندان نرفته ای ؟

لااله الا الله ... این دیگر چه صیغه ای بود؟ گفتم: مگر قیافه من به کلاهبردارها می خورد؟

- نه، زندان سیاسی و این جور حرف ها ... ؟

- نخیر، توفیق نداشته ام .

- حیف شد ; اگر زندان رفته بودی، حداقل روی کتابت می نوشتم: خاطرات زندان فلانی .

ببینم توی این مدتی که ما کتابت را چاپ می کنیم، نمی توانی کاری کنی که به زندان بروی؟

می خواستم بگویم: چرا، می توانم همین الان کاری کنم که به جرم قتل به زندان بروم; اما آن قدر اعصابم خرد بود که حال و حوصله حرف زدن نداشتم . بلند شدم; رمانم را برداشتم و بدون خداحافظی به طرف در خروجی راه افتادم . ا ... بچه کجا می روی .. . بیا! با هم به توافق می رسیم و وقتی که دید من گوشم بدهکار نیست، گفت: خب ... پس سلام مرا به استاد کیمیا برسان و بهش بگو ... و دیگر باقی حرفش را نشنیدم .

دیگر دنبال ناشر نرفتم و تصمیم گرفتم که خودم کتابم را چاپ کنم . مقداری وام گرفتم و مقداری از فک و فامیل و دوست و آشنا قرض کردم و یک کم هم بابایم کمکم کرد و من توانستم کتابم را چاپ کنم . گر چه راضی کننده نبود، ولی خوب، همین که توانستم آن را چاپ کنم، خوشحال بودم .

هیچ باور نمی کردم که کتابم در جشنواره دانشجویی رتبه ای کسب کند . وقتی دعوت نامه به دستم رسید، نزدیک بود از خوشحالی پر در بیاورم . روز مراسم، به سالن رفتم . حسابی شلوغ بود .

دانشجوها، استادان، چند تن از مسئولین فرهنگی، تعدادی از پدرها و مادرها و ... آمده بودند و حسابی سالن را روی سرشان گذاشته بودند . من که تنها رفته بودم، روی یکی از صندلی های ردیف آخر نشستم . چشم های عینکی ام نمی توانست سن را خوب ببیند . فقط صداها را می شنیدم . بعد از سخنرانی، دو سه نفر از مسئولین فرهنگی و دانشگاهی، اهدای جوایز شروع شد . دل توی دلم نبود و قلبم محکم می تپید .

مجری بعد از کمی تعارف تکه پاره ، از یکی از ناشران پیش کسوت - که به قول خودش، همیشه حامی مسائل فرهنگی و دانشجویی بود - دعوت کرد تا روی سن برود و جوایز را اهدا کند . بعد هم نام چند نفر از دانشجویان مؤلف خوانده شد و هر کدام رفتند و جایزه شان را گرفتند . یک دفعه نام من در سالن طنین انداخت ; آقای بهزاد مرحمتی، مؤلف کتاب «چشم های من خداحافظ » ، برنده ... .

حسابی عرق کردم . صدای سوت و کف در سالن پیچید . با زحمت بلند شدم، سرم را زیر انداختم و به طرف سن رفتم . وقتی روی سن و روبروی آقایی که جوایز را اهدا می کرد ایستادم، یک دفعه از تعجب خشکم زد . کسی که جوایز را اهدا می کرد، همان جناب ناشری بود که استاد کیمیا به من معرفی کرده بود . جناب ناشر لوح تقدیر و جایزه را به طرف من گرفت و دست راستش را هم دراز کرد تا با من دست بدهد . لبخندی روی لبش بود; من اما خشکم زده بود و دستم جلو نمی رفت تا جایزه ام را از او بگیرم . به هر زحمتی بود خودم را تکان دادم . اول دست راست او را فشردم و بعد جایزه را گرفتم . ناشر همان طور که جایزه را به من اهدا می کرد، با لبخند گفت: شما دانشجویان امید ما هستید . ما دیگر آفتاب لب بام هستیم . این شمایید که باید جای ما را بگیرید . ما وظیفه داریم به هر طریق ممکن از شما حمایت کنیم . از این که کتاب زیبا و ارزشمند شما برگزیده شده، خوشحالم . بعد کمی در من خیره شد و گفت: ببینم، من قبلا شما را جایی ندیده ام؟

من سریع جایزه را گرفتم و گفتم: فکر نمی کنم و به سرعت پایین آمدم . صدای سوت و کف، گوشم را کر می کرد و اعصابم را خرد .

http://www.hawzah.net/Hawzah/Magazines/MagArt.aspx?MagazineNumberID=4931&id=42143

ایمان اختیاری
دوشنبه 07 تیر 1389, 15:19 عصر
یاد یکی از خاطرات خودم افتادم .. دوران راهنمایی خب بد نمی نوشتم .. ناظممون یک فرد واقعا فرهنگی بود .. کلی باهام صحبت کرد که نوشته هامو حتما منتشر کنم .. منم چه می دونستم داستان چی بود .. یه روز تلپ و تولوپ نوشته هامو بردم یه انتشاراتی .. طرف گفت بذار بمونه دو سه روز دیگه بیا .. دو سه روز دیگه گذشت و رفتم . ناشر محترم گفت خب بد نبود ولی برای چاپ اول حدود دویست سیصدتا باید بدی بعدش توی سود نصف نصف .. اون موقع این مقدار پول خیلی بود - واسه من خیلی بود - دیگه بعد از اون بی خیال شدم و گاه گاه توی بلاگ خودم واسه دل خودم می نویسم ..
این که شما نوشتی خیلی خوب بود و البته بیشتر از خوب دردناک و تاسف آور ..

حسین فلاحی
دوشنبه 07 تیر 1389, 15:41 عصر
هم خنده دار بود هم دردناک... مخصوصا اون گفتگوهایی که برای به فروش رفتن داشتند.

در ضمن این رو که ایشون ننوشته.