من به فکر کشورم نیستم.
کشور برای من مدتهاست که مفهومی نداره.
چراکه دشمنان و تهدیدها در همین جا هم از زمانیکه خودم را شناختم مرا احاطه کرده اند و اگر بتوانند در میهنم مرا میکشند، به زنجیر و استثمار میکشند، شکنجه ام میکنند، گمراه و نابودم میکنند.
زمانه زمانه ایست که مرزها از میان رفته.

کدام کشور؟
کدام مردم؟
وقتی اینها فقط حرف است.
وقتی همه به فکر خودشان هستند.

ولی من نمیخواهم کشور را تخریب کنم.
و اگر بتوانم به کشور و مردم کمک میکنم.
اما این یک رفتار جهانی است و به یک کشور و مردم خاص محدود نمیشود.
مهم نیست آمریکایی، ایرانی، یهودی، مسلمان، مسیحی، سیاه، سفید.
هیچ مرزی وجود ندارد.
برای من نامها و مرزها مدتهاست که بی مفهوم شده اند.
چراکه واقعیت را اینچنین دیدم!